" /> نقد و برررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی آثار فاخر سینمای جهان و معرفی فیلم و فیلمسازان

نقد و بررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی آثار فاخر سینمای جهان و معرفی فیلم و فیلمسازان

نقد و بررسی و معرفی فیلم
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۴ ارديبهشت ۹۹، ۰۱:۵۸ - اینستا گرام ها
    تشکر

۴۶ مطلب با موضوع «گوناگون» ثبت شده است

رابــــرت آلــدریــــچ

از او به‌عنوان یکی از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین سینماگران نسل خودش نام می‌برند. سماجت و سرسختی او در به‌چالش طلبیدن قواعد تثبیت‌شده ژانرهای مختلف، بزرگ‌ترین ویژگی حرفه‌ای اوست. اغلب آثار آلدریچ رگه‌های پررنگی از بدبینی و تلخ‌اندیشی را در خود همراه داشته‌اند. این بدبینی در آثار او گاهی با شاخصه‌های ژانر ملودرام، ترکیبی دلپذیر به‌وجود آورده است. از سوی دیگر، فیلم‌های او اغلب روی افراد گوشه‌گیر، منفرد و دلسرد متمرکز می‌شود که در برابر سیستم حاکم طغیان کرده‌اند. او در ژانرهای مختلفی مانند وسترن، تریلر، جنگی، نو آر و... فیلم ساخته و در اغلب این گونه‌های متنوع، شاخصه‌های مورد علاقه خود را پیاده کرده است.

فضای بصری آثار آلدریچ، ترکیبی خلاقانه از زاویه‌های سرپایین و سربالا، عمق میدان و محدودیت قاب بود که معمولا همراه با نوعی به‌هم‌ریختگی عامدانه در پیش‌زمینه تصویر می‌شد و علاوه‌بر آن پلان سکانس‌های معطوف به کارکردهای ویژه و هم‌سنخ با محتوای کار هم در زمره تمهیدات دیداری‌اش به‌شمار می‌آمد. نگاه او در آفرینش تصاویر مبتنی بر درونمایه آثارش گاهی در بهره‌گیری موثر از تمهید بصری سوپر اسکوپ هم به‌چشم می‌خورد که نمونه بارز آن در فیلم وراکروزوجود دارد. اما از نظر دراماتیک نیز آلدریچ توانست این میراث گرانقدر را در سینمای داستانی به یادگار گذارد که در کنار تم مورد علاقه‌اش یعنی مواجهه بین قهرمان و ضدقهرمان، آدم‌های موردنظرش را واجد قابلیت انعطاف سازد و مرزی سیال و شکننده بین این دو مفهوم ایجاد کند تا به این وسیله، هم شخصیت‌پردازی قدرتمندی برای کاراکترهای درام آفریده شود و هم حس دراماتیک تماشاگر در ارتباط با آدم‌های داستان قوت بیشتری پیدا کند.

فیلمشناسی:

آپاچی
وراکروز
مرا مرگبار ببوس
چهار نفر برای تکزاس
دوازده مرد خبیث
حمله ی اولزانا
امپراتور شمال
طولانی ترین یارد
پرواز فونیکس
اولتیماتوم(آخرین تلالو شفق)
چاقوی بزرگ (برنده شیر طلایی ونیز)
بر بی بی جین چه گذشت (نامزد نخل طلایی کن)
برگهای پاییزی
سودوم و گومورا
دسته گریشام

  • نویسنده

تاراننتینو بعد از دیدن "اینتراستلار" در اکران خصوصی کارگردان ها می گوید:

مدت ها بود که تا حالا چنین فیلم بزرگی روی پرده ندیده بودم. بعضی چیزهایی که در این فیلم دیدم قبل تر در فیلم های "تارکوفسکی" و "مالیک" دیده بودم و انتظار نداشتم که در یک فیلم علمی تخیلی ماجراجویانه هم آن ها را ببینم.

منبع : طرفداران کریستوفر نولان به نقل از گاردین

بیصبرانه در انتظار نسخه دانلودی

گریفیث مخترع تلفن!!!
گریفیث شکسپیر سینما اولین روایت گر بزرگ است. کسی که فیلمنامه نویسان مبتدی برای شروع سینما به سراغ روایت پردازی هایش میروند. 2 فیلم بزرگ دارد. اول تولد یک ملت است که خیلی ها ازش به عنوان اولین شاهکار هنری سینمایی تاریخ یاد می کنند و دومی فیلمی جاه طلبانه و پر خرجی به نام تعصب است. تعصب فیلمی 3 ساعته است که لوکیشن های عظیمش در سینمای آن زمان بی سابقه است. 
با تمام این اوصاف من با سینمای گریفیث مشکل دارم. اولیش در بعد فیلمنامه است. به نظرم فیلمنامه ی کارهای او هیچ انسجام و چفت و بستی ندارد. داستان ها عموما ربطی به هم ندارند و اغلب بیننده را گیج می کند. تعداد شخصیت ها در کارهای او بسیارند. نمیخوام از شخصیت پردازی در کارهایش بگویم. چون در زمانه ی او سینما تازه طفلی شیر خواره ای بیش نبوده است. مشکل دوم من از دیالوگ ها و حرف های گزافه ی او در توضیحات فیلم است. مثلا در جایی از فیلم تولد یک ملت او یک زن عصبانی را نشان می دهد که با همه کس درگیر است. سپس تصویر سیاه می شود و جمله ی " جنگ باعث به وجود آمدن نفاق می شود." ظاهر می شود. که این جمله جدااز کار کرد حس معنا زدگی در فیلم یک جورایی در تضاد با تصویر ظاهر می شود. به قول هیچکاک: ما در زمانی می توانیم از دیالوگ استفاده کنیم که تصویر قادر به انجامش نباشد. این گونه مشکلات در فیلم به وفور مشاهده می شود. سینما مدیوم تصویر است که به نظرم گریفیث بلاگ باستر بزرگ پی به آن نبرده بود. ولی او با تمامی این حرف ها از لوکشن های جالبی استفاده می کرد. در آن مقطع زمانی جمع کردن آن همه سیاهی لشکر و رقم فروش بالای فیلم تعصب نشان از یک اسپیلبرگ زمان خود را می دهد. او برای من همانند گراهام بل مخترع تلفن است. بل شاید تلفن ضعیف ساخته بود و تنها می توانست با یک شخص در طبقه ی پایین از خانه ی خود صحبت کند. ولی با این حال او خالق تلفن بود. احترام من به گریفیث به اندازه ی یک خالق است. با این حال من بیش تر ترجیح می دهم به سراغ تلفن های دیجیتال فوق پیشرفته بروم تا تلفن های ضعیف که صدایش به زور به این گوش خسته ی ما می رسد.

  • نویسنده

مل گیبسون
مل کالم کیل جرارد گیبسون بازیگر و کارگردان آمریکایی متولد 1956 نیویورک می باشد او اصالتا استرالیای است ،وی به عنوان بازیگر یکی از مشهورترین و محبوب ترین های سینمای آمریکا در دهه ی 80 و 90 میلادی به حساب می آمد که در آن زمان با بازی در سری فیلمهای « اسلحه مرگبار » در گیشه ها یکه تازی می کرد. کافی هست یک نگاه مختصر به کارنامه بازیگری مل گیبسون بیندازید تا به موفقیت های او بیشتر پی ببرید ؛ « وطن پرست » ، « مکس دیوانه » ، « شجاع دل » ، « آنچه زنان می خواهند » از جمله فیلمهایی است که گیبسون در آنها نقش آفرینی کرده است. اما گیبسون علاوه بر بازیگری، توفیق بسیاری هم در کارگردانی بدست آورد که مهمترین آنها ساخت فیلم « شجاع دل » با بازی خودش در نقش ویلیام والاس بود. « شجاع دل » سبب شد تا گیبسون در اسکار سال 1996 کاندید دریافت اسکار در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم سال را از آن خود کند.هنوز از سوی برخی محافل هنری ، این فیلم به عنوان یکی از بزرگترین فیلم های حماسی تاریخ سینما به شمار می رود.داستان فیلم شجاع دل برمی گردد به اواخر قرن سیزدهم ،جای که ویلیام والاس یاغی اسکاتلندی به همراه دیگر افرادش قیامی علیه حکومت بریتانیا به راه می اندازند. تجربه بعدی کارگردانی گیبسون با وقفه ای زیاد، در سال 2004 و با فیلم جنجالی « مصائب مسیح » رقم خورد که تجربه ای زجرآور از شکنجه شدن مسیح ( ع ) در روزهای آخر زندگی اش بود. با اینحال منتقدان ساخته جسورانه گیبسون را پذیرفتند و مصائب مسیح تبدیل به یکی از پرفروش ترین فیلمهای سال شد. سومین و آخرین فیلم کارگردانی شده توسط گیبسون تا زمان نگارش این مطلب، « آپوکالیپتو » نام داشت که در سال 2006 بر روی پرده رفت و باز هم به دلیل پرداخت جسورانه گیبسون به زندگی قوم مایا، جنجال زیادی به پا کرد. اما حقیقت این بود که ساخته سوم گیبسون هم بسیار خوش ساخت و جذاب بود و باز هم به نظر می رسید گیبسون به تمامی جزییات فیلم مسلط بوده است.

منبع: مجله ی فیلم

  • نویسنده

منتقدان برای شناخت یا تحلیل هر هنرمندی ابتدا در دسته بندی های موجود و دانش گذشته گشتی می زنند تا در کار هنرمند عناصری را پیدا کند که شباهت یا وامدار بودن او را به آن دسته بندی ها تشخیص دهد بعد با استفاده از مشخصات تعریف شدهء این دسته یا گروه به تحلیل و نقد کار وی می پردازد اما در این میان هنرمندانی هم هستند که هر چند می توان شباهت های زیادی بین کارهایش و دسته های موجود پیدا کرد اما این آثار ویژگی های غیر قابل چشم پوشی دارند که کار وی را از بقیه هم مسلک هایش جدا می کند.جان کاساوتیس به عنوان یک فیلمساز مولف،خلاق و مستقل در زمره این هنرمندان است.

او در فیلم هایش راه و مسیر خود را طی می کند ولی از تجربه های پیش از خود نیز بهره می گیرد و در هیچ یک از ژانر ها و دسته بندی های سبکی فیلمسازی یا تاریخی به طور مشخص قرار نمی گیرد و دیدن فیلم های او برای اولین بار تجربه ای است که تماشاگر فیلم را به شگفتی می آورد: زیرپا گذاشتن قواعد سنتی سینما،میزانسن های قراردادی،استفاده از کادرهای عجیب و کج و معوج،غیرقابل پیش بینی بودن کادر یا نمای بعدی(در مقابل کلیشه های رایج فیلمسازی)،بداهه کاری و بداهه پردازی،بازیگر محوری خاص(که داشتن بازیگر متبحری چون جینا رولندز باعث نقطهء قوت کارهایش نیز شده)،باز گذاشتن پیرنگ روایت و رها کردن فیلم در ذهن تماشاگرش...و علاه بر آن فیلمبرداری کارهای کاساوتیس با آن حرکات مضطرب گونه و تکان دهنده اش که سازنده کادرهایی به شدت نامتعارف و غیر عادی است،نماهای رو به بالا، پنهان شدن دوربین پشت و گوشه وسایل،جامپ کاتهای گداری ....از عناصر ساختمان و نظام سینمایی جان کاساوتیس( 1989-1929) کارگردان- بازگیر یونانی تبار آمریکایی است.

جان کاساوتیس مثل جیم جارموش دههء هشتاد(حتی امروز)در دههء هفتاد همواره غریبه ای تمام عیار در هالیوود محسوب می شد و به عنوان یک فیلمساز تجربی لقب " گدار" آمریکا را پشت سرش یدک کشید.کسی که هم می توان او را به خاطر بسیاری از مشخصهء کارهایش جزء سینمای ساختار شکنانه دهه هفتاد آمریکا به حساب آورد که فیلم هایی مثل "ایزی رایدر"،"دیوار نوشت های آمریکایی"،"پنج قطعه آسان"،"کابوی نیمه شب"،"مترسک" در آن دسته قرار می گیرند و هم می توان به خاطر نبود یک سری مشخصه های این سینما چون: سفر و جاده که نقش مهمی در این سینما ایفا می کند و مواجه شخصیت با تجربهء جدید و متفاوت...او را از این سینما جدا دانست.

او در فیلم هایش به ساخت و پرداخت شخصیت هایی می پردازد که با وجود شباهت ها و دغدغه هایی که تماشاگر بین خود و او احساس می کند شخصیت های ویژه ای هستند که بار سنگین انسان بودن یا رنج کشیدن را به دوش می کشند.او در فیلم های "شب افتتاح" یا "زنی در رنج" با بازی فوق العاده همسرش جینا رولندز دست به معرفی شخصیتی می زند که از تناقضات درونی و بیرونی در رنج است و با وجود روانی بودن یا رفتار هیستریکیش چنان شکننده و تاثیرگذار است که تماشاگر تاب و تحمل زندگی تراژیک وی را ندارد.کلوزآپ هایی که در این دو فیلم از جینا رولندز می گیرد برسازندهء زنی اثیری، مشوش و در هم پاشیده از درون است و نشان می دهد که دکوپاژ کارها و انتخاب نمایش را هوشمندانه و بر اساس شخصیت و موقعیتش در روایت نوشته و ساخته است.

در "زنی در رنج" شخصیت اول او(با بازی رولندز) تمام سعی خود را برای مادر بودن،همسر بودن و قابل قبول بودن انجام می دهد ولی ظرافت های ذهنی و خشونت بیرونی،او را ناکام می گذارد.شخصیتی که وجهء مبهم و پرتلاطم درونش با بازی و کنش های رفتاری و میمیک صورت بازیگرش و کات ها و کادرهای به جا و خاص کارگردان فیلم دو چندان شده است.

در "شب افتتاح" نیز زنی که مجبور به بازی در نقش یک زن سالخورده است با تمام خشونت و فشارهایی که از جانب دوستدارن،کارگردان و تهیه کننده و در نهایت نمایشنامه نویس به او وارد می شود حاضر به اطاعت محض از متن نیست و می خواهد آن زنی را روی صحنه به نمایش بگذارد که همیشه در وجودش به دنبال او بوده.فشارها و مقاومت هایی که باعث در هم پاشیده شدن انسجام فکری او می شود و تماشاگر را به این فکر می اندازد که شاید او گذشته شخصیت"زنی در رنج" باشد.فکر نمی کنم تا به امروز هیچ فیلمسازی توانسته باشد به زیبایی کاساوتیس در این فیلم از دغدغه ها و تشویش های زنان در مواجه با پیری و میانسالی حرف بزند و به تصویر بکشد!

شخصیت های فیلم های کاساوتیس را نمی توان با معیارهای روانشناختی امروز تحلیل کرد آن ها با رفتارهای متناقض و پراکنده اشان دایم از این دایره ها دسته بندی های رایج خارج می شوند: واژه های کلیشه شده و کلی شدهء شخصیت پارانویا،هیستریک،ملانکولی و بی هویت و دیگر واژه های روانشناختی و جامعه شناختی در تفسیر رفتار آدم های کاساوتیس لنگ می زند و باید آن ها را مثل شخصیتی نو و متفاوت از نوع کاساوتیسی تحلیل کرد و در دل درامی که قرار می گیرند شناخت.کاساوتیس مثل بسیاری از فیلمسازان هم تبارش از جمله برگمن به واکاوی شخصیتش نمی پردازد و تا انتها هیچ جوابی برای تماشاگر عادت به کنجکاویش نمی دهد.او دنیای درون شخصیتش را در ابهام و تردید باقی می گذارد و چیز زیادی از آن ها بازگو نمی کند و بیشتر با قرار دادن آن ها در موقعیتی ویژه کنش و واکنش آن ها را به تصویر می کشد.

او دربارهء بازی بازیگرانش و کارگرذانی فیلمش به فلسفه زیستن در لحظه یا همان بداهه معتقد است و هنگام ساخت فیلم هایش نوع بازی بازیگرانش را محدود نمی کند و دایم تغییرات مورد نیازش را سر صحنه ایجاد می کند چیزی که نمود آن را د موج نویی های فرانسه (یا حتی قبل از آن)می بینیم(نو ع نگاهی که در هنر دههء شصت فرانسه و دههء هفتاد آمریکا به اوج رسید و فروکش کرد.)

در همان سال هایی که گدار "از نفس افتاده"را ساخت و کلود شابرول "سرژ زیبا" را ساخته بود جان کاساوتیس اثر برزگ و بی مانندش را یعنی "سایه ها" را ساخت که با وجود سر و شکل فرانسویش، فیلمی از نوع موج نو آمریکایی بود."سایه ها" فیلمی‌ست درخشان که می توان بارها و بارها آن را دید:بداهه در بازی،استفاده از نابازیگرانی که از تپق ها و ناشی گری شان برای واقع گرایی هر چه بیشتر فیلم استفاده شده،موسیقی جذاب و مثل همیشه فیلمبرداری خلاقانه مشخصاتی است که دیدن این فیلم (و فیلم بعدی‌اش"چهره ها"که حضور همسرش جینا رولندز از آن شروع شد)را به تجربه ای ناب تبدیل می کند.چیزی به عنوان فیلمنامه یا داستان به معنای کلاسیکش در فیلم وجود ندارد و بیشتر ایجاد لحضه ها و موقعیت هاست که فیلم را جذاب می کند فیلمی که در افول موسیقی جاز شباهت فراوانی(چه در موضوع،شخصیت ها،فضای دهه بیست و سی آمریکا) به این موسیقی دارد.

در این کار کاساوتیس برخلاف کارهای بعدیش از شخصیت های مشوش و مبهم خبری نیست آدم های او در این فیلم معمولی و سرد و سر شده از اتفاقات بیرونی درونی هستند.رابطه در عین حساسیت های موجودش تبدیل به شوخی و بازی سرگرم کننده ای شده است اتفاقی که بازی للا گلدونی با آن اداهای خاصش سهم بزرگی در ایجاد آن دارد.

کاساوتیس در "چهره ها"(1969) زوال گریز ناپذیر زندگی،اغتشاش و روزمرگی زوجی آمریکایی(که می تواند هر کجایی باشد) را به تصویر می کشد؛ ریچارد و همسرش با نقش آفرینی جینا رولندز:روایت بخشی از زندگی مرد و زنی است که از هم خسته می شوند خیانت می کنند و دوباره با سردی و پوچی از کنار هم می گذرند و روی راه پله ای تاریک بالا و پایین می روند تا نشان دهند زندگی همین حرکت ها و بردن و باختن هاست.کاساوتیس می گوید چرا برای زندگی نجنگیم و نبازیم؟مبارزه ای پوچ بهتر از گوشه ای نشستن و دق کردن است!جنگ و مبارزه ای که با تمام اظطراب و سختی هایش و با وجود آگاهی از باخت پایانی اش به آن ادامه می دهیم.
______
متن کپی از دوست گرامی مهدی فاتحی .

  • نویسنده


دگما 95 
نکته ی جالب دیگر آن است که عنوان در فیلم های دگمایی نقش چندانی ایفا نمی کند. تا آنجا که بخشی از این فیلم ها با شماره نام گذاری شده اند. نکته ی دیگری که جزو اصول دهگانه دگما 95 نیست ولی به عنوان یک اصل، فیلمسازان این سبک را ملزوم به رعایت آن می کند، این است که فیلم دگمایی باید یک فیلم بلند باشد. علت این تصمیم گیری از طرف پایه گذاران این سبک، جلوگیری از ساخت فیلم های کوتاهی است که توسط فیلمسازان بی تجربه ای که تسلط کافی بر کارگردانی ندارند ساخته می شوند. این فیلمسازان به علت دانش اندک خود در زمینه فیلم، استفاده از سبک دگما 95 را به علت زیر پا گذاشتن قواعد کلاسیک، راهی می دانند که بتوانند بوسیله آن اشتباهات و ضعف های فیلم خود را زیر سایه دگما 95 پنهان کنند.

اما اگر بخواهیم به سرچشمه های دگما 95 اشاره کنیم، باید به سراغ فیلمی برویم که در درجه ی اول ما را شگفت زده خواهد کرد. تفکرات وودی آلن و بخصوص فیلم شوهران و همسران تاثیر بسیاری بر پیدایش دگما 95 داشته اند. در شوهران و همسران با زوجی روبروییم که زمانی که خبر جدایی یک زوج دیگر را می شنوند، دچار هیستری می شوند. فیلم توجه بیشتر خود را به موضوع اصلی معطوف می کند، موقعیتی که بازتاب بسیار واقعی وقایعی است در زندگی شخصی کارکتر آلن. اما میان فیلمسازان و بینندگان ثابت فیلم فیلم به مثابه جوجه ای در قفس سینمای معمول هالیوود است. در این فیلم از تکنیک های نور پردازی مطیع شده، دوربین روی دست به سبک سینما وریته و برش های میان جمله ای صحه گذاشتن بر رآلیسم مطلق سود برده شده است. این فرم در سال های بعد در بعضی فیلم های دیگر آلن بکار برده شد. این فیلم چه ازلحاظ فرم و چه از لحاظ محتوا تاثیر بسیاری بر سینمای دگما گذاشت. از سوی دیگر یاکوبسن درباره پیدایش دگما می گوید از قِبّل unplugged اریک کلپتون در سال 1992 مفهوم دگما را درک کرده است. این که چطور می شود قطعه های ساخته شده را در استودیوی MTV نوع دیگری نواخت، آن ها را گسترده تر کرد و به آنان تجسم بخشید.

چیزی که فیلم های دگمایی را به ویژه در دانمارک مطرح کرد، پرداخت به موضوعات روز اجتماعی و انتقاد از آن بود. پایه گذاران نهضت دگما 95، در فیلم های اولیه این سبک مانند جشن( وینتربرگ) و احمق ها( فون تریه) با طرح یک معضل اجتماعی که کاملا با زندگی مردم عجین شده - بطوری که بصورت بخشی تفکیک ناپذیر از زندگی آنان درآمده است - بخشی از فرهنگ پوسیده و رو به زوال مردمی را نشان می دهند که اصرار دارند بدون تغییر در رفتار بدوی اشان، هویت خودشان را در پشت این رفتار پنهان کنند. تحریف نکردن واقعیات اجتماعی و پرداخت کامل شخصیت های ملموسی که بخش عمده ای جامعه را تشکیل می دهد، و همچنین سادگی و ساختار غیر معمول این دسته از فیلم ها، فیلم را تبدیل به آینه ای می کند که مخاطب چهره کریه جامعه و زشتی های فرهنگ خود را در ان به وضوح می بیند. به همین علت پایه گذاران این نهضت اصرار دارند فیلم دگمایی باید در زمان حال ومحیط اطراف ساخته شود، و به مسایل جامعه کشور سازنده فیلم بپردازد. به همین دلیل تاثر مخاطب بومی از فیلم بسیار بیشتر از مخاطب خارجی است. از مهمترین این فیلم ها علاوه بر دو فیلم یاد شده، می توان به میفونه، ایتالیایی برای نو آموزان، انسان حقیقی،شاه زنده است و داستان عاشقانه اشاره کرد.
تاکنون 101 فیلم به این سبک در کشور های مختلفی مانند آمریکا، آرژانتین و کره جنوبی ساخته شده است. ولی بیشتر آنها چه از نظر کمیت و چه از نظر کیفیت متعلق به دانمارک، محل تولد این سبک است.

  • نویسنده

د. و. گریفیث

در میان پیشگامان سینما، بعضی نام‌ها از جایگاه خاص و تثبیت شده‌ای برخوردارند. از مجموعه این افراد تعداد کمتری سمت استادی بر دیگران دارند و به نوعی ستون‌های اصلی و پایه‌گذار قطعی سینما به حساب می‌آیند.

در این میان، دیوید وارک گریفیث(David-wark- Griffith (1948- 1875 به تنهایی، خود جایگاه والایی در بین پیشگامان سینما دارد. گریفیث پرکارترین دوران حرفه‌ای‌اش را بین سال‌های 1908 تا 1914 انجام داد و در همین زمان، بهترین افراد را برای سینمای آینده تربیت کرد.
وی در سال 1910 فیلم با شکوه «تولد یک ملت» را ساخت و 5سال بعد با ساخت فیلم «تعصب» اوضاع سینما را دگرگون کرد. گریفیث با ساخت این دو فیلم، در حقیقت اثبات کرد سینما، مقوله‌ای جدی است و هرگز قرار نبوده- حتی در آن سال‌های ابتدایی، تنها به عنوان یک سرگرمی شناخته شود. 
گریفیث بیش از هر هنرمندی در استقرار زبان روائی برای سینما سهم داشته است، و از نظر زیبائی‌شناسی توانسه وسیله‌ای صرفاً تفریحی و بی‌‌اهمیت را به یک بیان تمام و کمال هنری بدل سازد. او را 'پدر تکنیک فیلم' 'مردی که هالیوود را خلق کرد' ، نخستین مؤلف بزرگ سینما' و شکسپیر پرده‌ٔ سینما' نامیده‌اند. گریفیث در سینمای داستانگو نابغه، و به‌عنوان نخستین هنرمند سینما یک شخصیت الهام یافته بود، اما او همچنین یک جنوبی روستائی و رمانتیک بود که با وجود تظاهر به فرهنگ و دانش همواره تمایل به احساساتی‌گری و ملودرام داشت و از این نظر جارلز دیکنز به ‌خاطر می‌آورد. گریفیث، نخستین استاد تکنیک فیلم و نخستین شاعر سینما در عین حال نژادپرست متعصبی بود که آشکارا تاریخ بشر را در هیئت ملودرام‌های سیاه و سفید سدهٔ نوزدهم می‌دید. تضاد آنجا است که انسانی سده‌ٔ نوزدهمی پایه‌ٔ یک شکل هنری سدهٔ بیستمی را ریخت، و این سرگشتگی میان اعصار موجب پریشانی در سلیقه و قضاوتش شد، و این همه را در فیلم‌های او می‌توان مشاهده کرد.
نکته قابل تامل این که فعالیت‌های فیلمسازی او هرگز از لحاظ محتوا با هم یکسان نبودند. گریفیث آنچه بین سال‌های 1908 تا 1914 به عنوان فیلم‌های کوتاه ساخت، همگی شاهکار محسوب می‌شوند.
دوره سقوط و یا فراموشی گریفیث از سوی تماشاگران و سینماگران مربوط به سال‌های 1920 تا 1931 می‌شود. نه فیلم آخر وی از «خیابان دریم، یتیمان طوفان» در 1921 تا «تلاش» در 1931 به هیچ عنوان موفق نبودند و استقبالی بسیار سرد از آنها به عمل آمد به گونه‌ای که گریفیث دچار افسردگی شدید و آسیب روحی جدی شد و سرانجام از غصه فراموش شدنش، از دنیا رفت.
در پایان یادآوری این نکته ضروری است که «گریفیث» هم، چنان که از آیزنشتاین به عنوان پایه‌گذار مونتاژ و تدوین تمام عیار نامبرده می‌شود- به عنوان کاشف حرکات دوربین و اعجاز و قدرت نمایش این وسیله شناخته می‌شود. وقتی در دوره اول شکوفایی گریفیث او با حرکت دادن دوربین و ضبط از نماهای مختلف، تماشاگران فیلم‌هایش را به بهت و حیرت واداشته بود، هیچ کس فکر نمی‌کرد که استاد همه سینماگران در چند سال آینده چیزی جز یک سینماگر فراموش شده به حساب نیاید. اتفاقی که برای دیگر غول‌های سینما نظیر باستر کیتون و اریک فون اشتروهایم نیز پیش آمد.

منبع: وب سایت ویستا و نسل فردا

د. و. گریفیث

  • نویسنده

شجاع دل
کارگردان : Mel Gibson
نویسنده : Randall Wallace
بازیگران:Mel Gibson, Sophie Marceau ,Patrick McGoohan
برنده اسکار:
بهترین فیلم، بهترین فیلمبرداری، بهترین کارگردان برای مل گیبسون، بهترین تدوین صدا، بهترین آماده سازی
خلاصه داستان :
در قرن سیزدهم ویلیام والاس مردی ساده و بی پول به انتقام قتل همسرش، اسکاتلند را علیه انگلستان و پادشاه مستبد آن متحد می کند..

معمولا فیلم هایی که با چنین مضامینی ساخته میشوند( علیه استبداد. و عاشقانه) دیدنی از آب در میایند اما چهره گیبسون از دست قیافه هاییست که به این عشق و انتقام می آید. و تواناییش در بازی و کارگردانی عالیست

فیلم braveheart

  • نویسنده


مارکتا لازاروا
فرانتیسک ولاسیل

در قرون وسطی در منطقه ای سرد و یخ زده دو قوم در کنار یکدیگر زندگی میکنند که کشاورزانی فقیر و تنگدست هستند ، آنها برای امرار معاش دست به راهزنی و سرقت رهگذران میزنند ، در این میان دختر ارباب یکی از این قبایل (لازارها) به اسارت قبیله ی دیگر (کولزیک ها ) در می آید و مورد تجاوز قرار میگیرد ، دخترک عاشق مردی متجاوز میشود و ....

فیلمی بسیار خوب از ولاسیل و سینمای چکسلواکی . فیلم تیری است به سمت مذهب و مردمانی که با مقوله ی مذهب سوار بر دیگران میشوند و از جهل و نادانی های آنها سواستفاده میکنند و جنایت های خود را به پای مذهب و دین مینویسند . وقتی مارکتا عاشق کسی میشود که به او تجاوز کرده است . در اینجا از سمت پدر طرد میشود ، عشق در مقابل مذهب قرار میگیرد ، عشق پیروز میشود اما مذهب ویرانی به بار می آورد . در سکانسی دیدنی مارکتا به صومعه پناه میبرد و در آنجا راهبه ها را چیزی جز دخترانی ریاکار و دروغگو نمیبیند . ولاسیل هوس آدمی را نیز همچون مذهب و اعتقادات خرافی ویرانگر معرفی میکند . در سکانسی که برادر با خواهر خود همبستر میشود و پدرش دست اورا برای نجات از عذاب خدا قطع میکند و یا وقتی پسر اقف عاشق دختری هرزه میشود و توسط دختر به قتل میرسد . 
در سردی و یخ زدگی فیلم گرگ هایی را میبینیم که میتوانند نماد مردمان این دو قبیله باشند که فقط و فقط برای سیر شدن انسان میدرند و خون به پا میکنند . 
صحنه پردازی و فضاسازی فیلم برای تداعی دوران قرون وسطی بسیار عالیست .

فیلم مارکتا لازاروا

  • نویسنده

THERE WILL BE BLOOD
Paul Thomas Anderson
با بازی نابغه ای به نام دنیل دی لوئیس به شدت فیلم بهم چسبید سوای کارگردانی خوب فیلم و داستان جالبش که به نظر من خیلی کشش ایجاد میکنه اما و اما جدای کارگردانی و فیلمنامه فیلم به جرات میتونم بگم رکن اصلی این فیلم شاهکاره بازیگری دی لوئیسه ،واقن بعد از دیدن این فیلم نظرم در باره ی بازیگری عوض شد، پرداخت فوق العاده دی لوئیس برای این شخصیت خیلی هوشمندانه و دقیق بودبه خصوص در مقابل شخصیت کشیش و پسرش.

من خودم دو سکانس این فیلمو دوست داشتم یکی سکانس غصل تعمید دی لوئیس که کشیش با ترفندی که پیش کشیده دی لوئیس را به این لوکیشن آورده و کینه ی خود را بر سر او خالی میکند و سکانس دیگر سکانس ((I drink your milkshake)) است که به مدد بازی دی لوئیس به نظر من جزو سکانس های ماندگار این فیلمه.

فیلم THERE WILL BE BLOOD

  • نویسنده