" /> نقد و برررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی آثار فاخر سینمای جهان و معرفی فیلم و فیلمسازان

نقد و بررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی آثار فاخر سینمای جهان و معرفی فیلم و فیلمسازان

نقد و بررسی و معرفی فیلم
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۴ ارديبهشت ۹۹، ۰۱:۵۸ - اینستا گرام ها
    تشکر

۱۰ مطلب با موضوع «سینمای کلاسیک» ثبت شده است

«سال گذشته در مارین باد»
"آلن رنه"
در هتلی مجلل و قدیمی یک غریبه تلاش می کند زنی متاهل را متقاعد کند همراه با او بیاید اما به نظر می رسد آن زن به سختی رابطه ای مخفیانه که سال قبل داشته اند را به یاد می آورد.آدم های اشرافی سرد و بی روح از کنار یکدیگر می گذرند و به بازی چوب کبریت می پردازند.سال گذشته در مارین باد فیلمی متعارف و با قصه ای سرراست نیست.فیلم در زمینه های مختلف قاعده ها را می شکند.از عنوان بندی فیلم تا نداشتن قصه متعارف و شکستن خط روایی شیوه کلاسیک و درهم تنیده شدن زمان.

  • نویسنده

vertigo

در ابتدا قصدم بر این بود که خود از هیچکاک کارگردان بزرگ تاریخ سینما چیزی بنویسم. ولی به نظرم باید کار را به کاردان سپرد. فکر نکنم کسی در ایران هیچکاک رو از مسعود فراستی بیشتر داشته باشد. هر چند با بعضی نظراتش موافق نیستم ولی اونو بهترین منتقد حال حاضر ایران می دونم. این هم نقد مسعود فراستی بر فیلم سرگیجه. کامل ترین اثر سینمایی جهان.

برای ورود به سرگیجه باید از تیتراژ شروع کنیم. تیتراژ فیلم یک فیلم کوتاه فوق العاده هنری است که فشرده شده، سرگیجه است. نمای اکستریم کلوزآپ، کیم نواک؛ اول نیمی از صورت و سپس آرام، تمام صورت که روی چشم استوار است، چشم های سردرگمی که به چپ و راست نگاه میکند، انگار از چیزی می ترسند، اسامی بازیگران (کیم نواک و جیمز استوارت) روی این صورت می آید، دوربین آرام به سمت راست کادر زوم کرده، رنگ به سرخی تغییر می کند و لغت سرگیجه (VERTIGO) درون چشم نمایان می شود. آرام آرام به داخل چشم که می رویم، شکل های هندسی و دایره های حلزونی داخل آن گردش می کنند و دیده می شوند. این تیتراز اثر سالباس است، که یک کار انتزارعی آغاز کرده و در نهایت به جنین و حتی تصاویر گرافیکی انسان (تولد انسان) می رسد. باز روی صورت بر می گردد و می گوید: سرگیجه هیچکاک.
این فیلم کوتاه؛ تیتراژ بینظیر سالباس، همراه با موسیقی فوق العاده و خاص برنارد هرمان که تنشی توام با یک ملودی عاشقانه است، به یادها خواهد ماند.
فیلم پس از تیتراژ به سرعت آغاز می شود. نمای اول یک میله هست و دستی که میله ها را میگیرد، میله ای که افق را قطع کرده، کادر را پوشانده، یک سوم از بالا و دو سوم از پایین، خالی هست، دستی که میله ها را می گیرد و جیمز استوارت.
سه نفر روی پشت بام در حال دویدنند، یک عنصر که لباس سفید به تن دارد، یک پلیس و یک آدم کلاه شابو به سر که بعدا می فهمیم کاراگاه است. هیچکاک لباس مجرم را در دل تاریکی سفید انتخاب کرده، این خیلی غیررئالیستی هست، و هیچکاکیست؛ منطق هیچکاک ورای رئالیستی هست و خاص خودش است. پلیس را می بینیم و جیمز استوارت را که قادر نیست، شیروانی را طی کند و میان آسمان و زمین آویزان می شود، پلیس از او می خواد دستش را بگیرد ولی در نهایت پلیس از آن بالا به زمین پرت می شود و جیمز استوارت آن بالا آویزان می ماند. این صحنه پوستر فیلم و بزرگترین و ماندنی ترین عکس سینمایی یک فیلم هست. پس از اینکه پلیس سقوط می کند، ما اولین کار تکنیکی فوق العاده هیچکاک را داریم، یعنی یک حرکت دالی به جلو و زوم به عقب، ترکیب این حرکت جلو و عقب، سرگیجه ایجاد می کند و از اینجا با این تکنیک (که این تکنیک فراتر می رود و به فرم فیلم می رسد) ما با ساختار سرگیجه مواجه می شویم.
این دومین فیلم کوتاه ( پس از تیتراژ )، کات می خورد؛ یک کات، باز دوباره کارتونی، شبیه کات شمال به شمال غربی. کسی از روی شیروانی آویزان است، کات میشود به خانه نامزد اسکاتی (جیمز استوارت). از هیچکاک می پرسند این آدم چطور پایین آمد؟ هیچکاک جواب میدهد: از پله های اضطراری، در اصل شوخی میکند. این کات چی هست، به نظرم یک کات کاملا کارتونی هست، یک کات فانتزی که تنها در دنیای هیچکاک معنا پیدا می کند، یک کاتی هست که در واقع از کابوس به واقعیت انتقال می دهد. به نظرم این فیلم کوتاه (دویدن روی پشت بام) یک کابوس تکرار شونده اسکاتی هست و کات به همین خاطر کارتونی جلوه می کند.
اسکاتی از این به بعد بازنشته شده و پرسه می زند، به یک سوژه می رسد که همسر دوستش هست، مادلین. قرار است مواظب مادلین باشد، چون تمایل به مرگ دارد. در این جستجو و تعقیب، ما با اتومبیل اسکاتی وجب به وجب شهر سانقرانسیسکو را رانندگی می کنیم؛ شهری که به نظر، واقعا مناسب هست. ارام آرام از یک دنیای واقعی به دنیای خیال می رویم، مادلین را می بینیم که آمده گل بخرد، اسکاتی اتومبیلش را نزدیک همانجا پارک می کند و وارد یک دخمه می شود که وقتی یک درب آنجا را باز می کند، گل فروشی را می بیند. زمانی که آن در باز می شود که ما باز شدن آرام در را می بینیم، انگار که یک جای عجیب و غریب و غیر رئال، یک بهشت را می بینیم، گل فروشی، از پس آن دخمه، چنین جلوه می کند.
این نگاه اسکاتی به مادلین است، یعنی انگار که اسکاتی هست که با دوربین سوبجکتیو هیچکاک، یک موجود فرّار، خیالی و مثالی خلق می کند. مادلین هم موجود واقعی هست و هم موجود خیالی؛ خیال اسکاتی، از یک عشق، از یک زنی که از ابتدا تمایل به مرگ دارد، به شدت مرگ طلب هست و به همین علت هم هست که او استخدام شده. سرگیجه هیچکاک توضیح این واقعیت و خیال هست، و رفتن از واقعیت به خیال، ماندن در آن خیال و رسیدن به عشق و از دست دادن آن. مادلین توسط شوهرش از بالای برج پرتاب می شود و میمیرد. اسکاتی مریض شده و در آسایشگاه روانی بستری می شود و وقتی بیرون می آید دوباره این رفتن به دنیای خیال او را رهایش نمی کند. بیرون که میاد در خیابان پرسه می زند، زنی را که شبیه مادلین است را پیدا می کند، به او نزدیک می شود، ارتباط برقرار کرده و خودش را به او تحمیل می کند. آرام آرام آن زن را به مادلین تبدیل می کند. لباس های اورا شبیه مادلین می کند؛ یک کت و دامن خاکستری (رنگ خنثی) و کوتاه، یک نوع خاص ارایش مو که فنری و دایره ای هست؛ و این دایره ها، نوع بستن موی سر، تیتراژ، حرکات تکنیکی دوربین مجموعا یک ساختار دایره ای شکل برای سرگیجه خلق می کند، که هم با موضوع و سوژه، هم با محتوا همخوانی دارد. این فیلم، موضوع، فرم و محتوایش، یکی هست، همه سرگیجه است. خلق اسکاتی (تبدیل جولی به مادلین) که تمام می شود (با ارایش مو)، یک موجود کاملا خیالی داریم، خیال اسکاتی از عشق و مادلینی که از دست رفته است.
قبل از اینکه به خلق کامل اسکاتی برسیم (خلق دوباره مادلین یا خلق خیالی مادلین) خوب است به چند صحنه اشاره کنیم که توضیحش برای درک فیلم به نظرم لازم هست :
در یکی از تعقیب ها، مادلین وارد یک هتل درجه دو شده و به طبقه بالا می رود، اسکاتی او را پشت پنجره اتاق می بیند. اسکاتی وارد هتل می شود و جستجو می کند، خدمتکار پیر آنجا تایید می کند که مادلین اینجا زندگی می کند ولی الان حضور ندارد، بالا رفته و می بیند که درست هست و در اتاق کسی حضور ندارد. این صحنه خیلی کلیدی و مهم است، و این ها در خیال اسکاتی هست نه در واقعیت، اما المان هایی از واقعیت درش وجود دارد؛ هتلی که مادلین گاهی آن جا می آید. این را داشته باشید تا گورستانی که میاد و گل ها را روی قبری پر پر می کند؛ قبر مادر بزرگش. موزه را هم یادآوری کنم، موزه ای که عکس مادربزرگ آنجاست، با همان آرایش مو و دوربین با زوم کردن، آن عکس را با مادلین مقایسه می کند.
مادلین انگار با مرگ مادربزرگ، دفن شده؛ هیچکاک یک قصه هم برای مادربزرگ می گوید، انگار مادلین روحش توسط مادربزرگ، تسخیر شده، به همین دلیل مرگ، نزدیکش هست و آن را طلب می کند. حتی لحظه ای که عاشق اسکاتی می شود، در جنگل با دیدن درخت ها اعلام می کند که دوست دارد برود و تصویر قبر خودش را می بیند. هیچکاک از اول این مرگ طلبی می گوید که عشقی که اسکاتی این چنین خیالی و مثالین ساخته پایدار نبوده و سایه مرگ بالای سرش هست.
بعد ا این که اسکاتی، جولی را به مادلین تبدیل می کند، اسکاتی نشسه، جولی با آرایش و لباس مادلین از در حمام خارج می شود؛ گویی خود مادلین شده، با نورپردازی که اطراف در انجام می گیرد، نمایی خلق می شود که رئالیستی و سورئال نیست، یک نمای عجیب و غریب هیچکاکی است، پشت اسکاتی، نور سبز هست و یک حرف P به نشانه Paradise (بهشت) دیده می شود، اسم هتلی که این دو درش حضور دارند In Pyral و ما فقط P آن را می بینیم، انگار بهشت اسکاتی اینجاست.
زن که بیرون می آید؛ با همان آرامش و گام زدن های شبیه مادلین و محو تصویر اطراف در و فروکردن آنجا، به گونه ای نورپردازی صورت می گیرد که گویی این تصویر از یک دنیای خیالی و دیگری وارد می شود.
این خلق اسکاتی هست و سرگیجه خلق هنری هست، موضوعش خلق است؛ نگاه کردن، دیدن و خلق کردن، موضوعش سینما و تصویر و خلق هنر است و در این خلق مرارت و رنج آن است.
پس از اینکه مادلین از طریق اسکاتی دوباره خلق می شود، باز باید پروسه ای را که مادلین قبلی طی کرده بود را بپیماید، اسکاتی اورا به کلیسا می آورد، وارد همان پله ها می شود، همان پله هایی که به دلیل ترس از ارتفاع نتوانسته بود بالا برود، اینبار، آرام آرام با مادلینی که خلق کرده بالا می رود و ترس ارتفاعش از اینجا مداوا می شود. به بالای برج می رسد، مادلین یکبار دیگر از آنجا، به خاطر ترسی که از جانب راهبه پیدا می کند به پایین پرتاب می شود و می میرد. اسکاتی، آن بالا بین زمین و آسمان، با دستانی باز، ایستاده، نه راه برگشتی دارد و نه راه مرگ، انگار که تا ابد باید بین زندگی و مرگ، آن بالا آویزان و معلق باشد و این پایان آن تعلیق ابتدای فیلم است که از ناودان آویزان بود.
فیلم تعلیق را از یک کار فرمی سینمایی، تبدیل به یک تعلیق هستی شناسانه می کند، و اسکاتی در تعلیق ابدی باقی می ماند. این نما برای همیشه ی به یادمان خواهد ماند و به نظر من هیچ جایی و هیچ فیلمی از هیچکاک نیست که تعلیق را به این دقت و با این بار جدی فلسفی توانسته باشد بیان کند و این اوج هنر سینما، نگاه به سینما، اوج خلق و یک فیلم عمیق ماندنی تلخ.

سرگیجه هیچکاک برای همیشه ماندگار است.
منبع: سایت نقد فارسی

  • نویسنده

فیلم شناسی 
The Bellboy and the Playgirls (1962)

Tonight for Sure (1962)

The Terror (1963) (uncredited)

Dementia 13 (1963) (as Francis Coppola)

You're a Big Boy Now (1966)

Finian's Rainbow (1968)

The Rain People (1969)

The Godfather: Part I (1972)

The Conversation (1974)

The Godfather: Part II (1974)

"The Godfather: A Novel for Television" (4 episodes, 1977 )

Apocalypse Now (1979) (as Francis Coppola)

One from the Heart (1982) (as Francis Coppola)

The Outsiders (1983) (as Francis Coppola)

Rumble Fish (1983)

The Cotton Club (1984) (as Francis Coppola)

Captain EO (1986)

Peggy Sue Got Married (1986) (as Francis Coppola)

"Faerie Tale Theatre" (1 episode, 1987)

Gardens of Stone (1987) (as Francis Coppola)

Tucker: The Man and His Dream (1988)

New York Stories (1989) (segment "Life without Zoe") (as Francis Coppola)

The Godfather: Part III (1990)

Making 'Bram Stoker's Dracula' (1992) (TV)

The Godfather Trilogy: 1901-1980 (1992) (V)

Dracula (1992)

Jack (1996)

The Rainmaker (1997)

Supernova (2000/I) (uncredited)

Youth Without Youth (2007)

Tetro (2009)

Somewhere (2010)

On The Road (2011)

جوایز:
۱۹۷۹ - برنده جایزه فیپرسکی جشنواره کن برای «اینک آخرالزمان»
۱۹۷۹ - برنده نخل طلای جشنواره کن برای «اینک آخرالزمان»
۱۹۷۵ - برنده اسکار کارگردانی برای «پدرخوانده: قسمت دوم»
۱۹۷۵ - برنده اسکار بهترین فیلم برای «پدرخوانده 3» به همراه گری فدریکسون و فرد روس
۱۹۷۵ - برنده اسکار فیلمنامه اقتباسی برای «پدرخوانده 3» به همراه ماریو پوزو
۱۹۷۴ - برنده نخل طلای جشنواره کن برای «مکالمه»
۱۹۷۳ - برنده اسکار فیلمنامه اقتباسی برای «پدرخوانده» به همراه ماریو پوزو

  • نویسنده

آلفرد هیچکاک. . .
باغ تفرجگاه(1925)
مستاجر(1926)
عقاب کوهستان(1926)
حلقه(1927)
تقوای آسمان(1927)
سرازیری(1927)
شامپانی(1928)
همسر دهقان(1928)
حق السکوت(1929)
قتل(1930)
ماری(1931)
غریب و غنی(1931)
شماره هفده(1939)
والس وینی(1934)
مردی که زیاد میدانست(1934)
39پله(1935)
مامور مخفی(1936)
خانم ناپدید میشود(1938)
ربکا(1940)
خبرنگار خارجی(1940)
خانه کنار جریزه(1940)
آقا و خانم اسمیت(1941)
سوء ظن(1941)
خرابکار(1942)
سایه یک شک(1943)
قایق نجات(1944)
طلسم شده(1945)
بدنام(1946)
پرونده پاراداین(1947)
طناب(1948)
وحشت در صحنه(1950)
بیگانگان در ترن(1951)
اعتراف میکنم(1953)
اِم را به نشانه قتل بگیر(1954)
پنجره عقبی(1954)
برای گرفتن دزد(1955)
دردسر هری(1955)
مردی که زیاد میدانست(1956)
مرد عوضی(1956)
سرگیجه(1958)
شمال از شمال غربی(1959)
روح(1960)
پرندگان(1963)
مارنی(1964)
پرده پاره(1966)
توپاز(1969)
جنون(1972)
توطئه خانوادگی(1976)

پ ن : بالا 50 تا فیلم داره به جرات میتونم بگم بیش از نصفی از فیلم های وی قوی و استخون دارن و بسیار جدابم 
اگه هیپکاک نبود سینما چیری کم داشت

  • نویسنده


Some Like It Hot
بعضی ها داغشو دوست دارند
1959
بازیگران : مریلین مونرو ، تونی کرتیس ، جک لمون
کارگردان : بیلی وایلدر
ژانر : کمدی
IMDb : 8.3 / 10
بعضی‌ها داغشو دوست دارن یک فیلم کمدی-رومانتیک محصول سال ۱۹۵۹ به کارگردانی بیلی وایلدر و با شرکت مرلین مونرو، تونی کرتیس و جک لمون است. این فیلم بازسازی یک فیلم فرانسوی محصول ۱۹۳۵ می‌باشد. بنیاد فیلم آمریکا این فیلم را به عنوان برترین فیلم کمدی تاریخ انتخاب کرده‌است.

جک لمون و تونی کرتیس که دو نوازدهٔ تهی دست هستند به طور تصادفی شاهد تصفیه حساب گانگسترها و کشتار روز سن والتین هستند. آن‌ها برای فرار از دست گانگسترها لباس زنانه می‌پوشند و خود را جای 2 نوازنده ی ساکسیفون و بیس جا میزنند و در این راه هر دوی آن ها عاشق مرلین مونرو که یکی از نوازندگان این گروه است میشوند و رقابت جالبی بینشان شکل میگیرد.

فیلم بعضی ها داغشو دوست دارند

  • نویسنده


Who’s Afraid of Virginia Woolf? 1966
فیلمی از : Mike Nichols

نگاهی به زندگی دو زوج میانسال و جوان که یکی از بهترین و زیباترین فیلم های نمایشی تاریخ سینما را تشکایل میدهد.

هنر دیالوگ نویسی در این فیلم تماشاگر را انگشت به دهان میگذارد تا اخرین لحظه ی فیلم همه ی دیالوگ ها به جا درست و زیباست. 
در هر سکانس دوربین در جای درست قرار دارد و کاملا بیننده رو در بهترین جای قرار میدهد به طوری که همگی حس

میکنم در کنار بازیگران هستیم و هر لحظه که از فیلم میگذرد با شخصیت ان ها بیشتر اشنا میشویم .ابتدای فیلم وقتی مارتا

دارد خانه ی خود را مرتب میکند از زیبا ترین صحنه هاست(به نظر بنده) .موسیقی متن. بازیگری. فیلم نامه. همگی دست در دست هم میدهند تا مارو مات و مبهوت کنند!!!

فیلم Whos Afraid of Virginia Woolfs

  • نویسنده


ام (1931)
فریتس لانگ

قاتلی روان پریش در برلین،دختربچه ها را فریب داده و آنها را می کشد و با جنایاتش دولت و پلیس را در فشار و تنگنا قرار می دهد و متعاقب تلاش گسترده ی پلیس برای یافتن قاتل،خلافکاران شهر که زیر ذره بین پلیس قرار گرفته اند تصمیم به همکاری موازی با پلیس برای یافتن قاتل می گیرند و....

یکی از حیرت انگیزترین و به یاد ماندنی ترین فیلم های جنایی که 117 دقیقه شما را بدنبال دلهره و ترس آمیخته با پلان هایش خواهد کشید...فیلم ساخته ی یکی از غول های سینمای آلمان است که دنیای سینمای صامت او را با متروپلیس میشناسد، #لانگ بی شک یکی از کارگردانان خوب همیشه ی تاریخ سینماست...جدای از بازی بینظیر بازیگران خصوصن بازیگر نقش قاتل (پیتر لوره)...دکوپاژ،میزانسن،دکور،موسیقی و کلام و زبان تصاویر #ام هر یک شاهکارند و شاید این گویایی تصاویر را #لانگ مدیون سینمای صامتی باشد که سالها برای آن فیلم ساخته است.

در #ام #لانگ در قالب داستانی جنایی مثلثی ساخته از پلیس،خلافکاران و مطبوعات و هر یک را وسیله ای ساخته برای نقد دیگری...فیلم لبریز از کنایه است...و هدف اصلی این نقد و کنایه ها جامعه،دولت و نیروهای امنیتی یعنی پلیس است که خلافکاران در برابر سومین مورد (پلیس) در کنایه آمیزترین شکل،کارآمدتر و دست و پادار تر نمایش داده می شوند!
فیلم M

سکانس پایانی فیلم حقیقتن شاهکار است...گروه جنایتکاران واقعی(قاضی،هیئت منصفه،وکیل مدافع) در تقابل با قاتلی روانی که قربانی بنظر می رسد و... 

پ.نوشت: در سکانس های اولیه قاتل را با سوتی که در بیرون قاب دوربین می زند می شناسیم و یقین دارم آوای این سوت را هرگز از یاد نمی برید!


  • نویسنده

Rashomon
محصول : ژاپن
سال تولید : 1950
کارگردان : آکیرا کوروساوا 
فیلمنامه نویس : آکیرا کوروساوا ,شینوبو هاشیموتو 
بر اساس داستان کوتاهی از ریونوسوکه اکوتاگاوا 
بازیگران :
توشیرو میفونه ، ماچیکو کیو ، ماسایوکى مورى و تاکاشى شیمورا
جوایز :
شیر طلایی جشنواره ونیز
اسکار افتخاری بهترین فیلم خارجی
خلاصه داستان :

باران شدیدی در حال باریدن است و شهر را آب فرا گرفته به دروازه ی نیمه متروک راشومون میرویم جایی که یک هیزم شکن و یک راهب در آنجا پناه گرفته اند تا بارش باران کندتر شود. در همین حین نفر سوم نیز وارد میشود که فردی روستایی است بعد از مدتی هیزم شکن و راهب تصمیم میگیرند داستان دادگاهی که چند روز پیش شاهد آن بودند را برای مرد روستایی تعریف کنند، قصه ای که آن هم مربوط به 3 نفر است. ماجرای حمله راهزنی به یک تاجر و همسرش .اما داستان وقتی به اوج خود میرسد که گزارش شاهدان عینی از واقعه ضد و نقیض است .روایت هر کدام را در مورد آن روز را میبینیم 4 روایت گوناگون و متضاد ....
شخصیت های فیلم در عین ساده بودن پیچیده هستند. چهار نفر حاضر در جنگل، یعنی راهزن، سامورایی ،زن و هیزم شکن. که این چهار نفر بار اصلی داستان را به دوش می کشند. و هر کدام داستان قتل سامورایی را به شکل های مختلف نقل می کنند. نکته ی جالب توجه درباره ی روایت ها اینکه، هرکدام از این شخصیت ها با پنهان کردن بخشی از واقعیت، داستانشان را آنگونه نقل می کنند که برایشان سودمند تر است. راهزن از شجاعت و مردانگیش می گوید، زن از پاکدامنی و احساس عذاب وجدان بعد از ماجرا ، روح مرد از غیرت و احساس علاقه نسبت به همسرش و هیزم شکن میخواهد هرکس را که با سرقت برملا شده اش ارتباطی داشته بد نام جلوه دهد و سرقت خود را توجیه کند.از منظر او راهزن،جانی،دزد و متجاوز است؛شوی بزدل است؛ زن وقتی در نبردی مرگبار مردی را در برابر مردی قرار میدهد حیله گر و پلید است.سرقت از چنین مردمانی دزدی نیست.
تمام اعترافات و صحبت ها در دادگاهی برگزار می شود که قاضی هیچگاه نمایش داده نمی شود و حتی صدایش را نمی شنویم واین قاضی خود بیننده است.
راشومون فیلمی است که پس از پایانش تازه شروع میشود و در اعماق ذهن بیننده سوالاتی ایجاد میکند .
ببینید و بیندیشید.

فیلم Rashomon

  • نویسنده

سانشوی مباشر 1954

کنجی میزوگوچی

فیلم ماجرای ویرانی خانواده ایست که بعلت مقاومت و ایستادگی پدر برعلیه فساد فئودالی و ستم،از هم گسسته می شود...داستانی قدیمی و یک خطی که میزوگوچی با مهارت از آن اثری
رئال و کلاسیک پدید آورده ست،ریتم کند فیلم با قاب های منحصر بفرد و بی نهایت حساب شده و زیبا که با طبیعت گره ای ناگشودنی دارند شاهکاری فراموش نشدنی را خلق کرده است..

سانشوی مباشر روایت درد کشیدن انسان های نیکوکاری ست که همواره صلیب اندوه را بر دوش می کشند و در این روایت نتیجه ی خوب بودن برخلاف کلیشه های رایج،خوبی نیست...

والی شرافتمندی از سمت خود عزل و تبعید می شود،همسر و دو فرزندش سعی دارند به او ملحق شوند اما در طول راه مردانی آنها را به بردگی می برند،مادر به فاحشه خانه و بچه ها
در املاکی خصوصی که زیر نظر مباشری بیرحم و قسی القلب اداره میشود،به کار گمارده می شوند...مباشری که فیلم بنام اوست...سانشوی مباشر! 

و میزوگوچی در پایان بندی این ملودرام جانگداز و تکان دهنده با سکانس دیدار مادر و پسر،تماشاگر را ویران می کند!
تماشای فیلم به شدت توصیه می شود و شاهد خواهید بود که هیچ سینماگری چنین زیبا بدی و خوبی را در تقابل با یکدیگر قرار نداده است.

پ.نوشت: بنظر من صحنه ی خودکشی آنجو و نزدیک شدن آرام او به دریاچه و فرو رفتن او در آب از تاثیرگذارترین سکانس های فیلم ست!
samsho dayu
  • نویسنده

The Mirror
The Mirror is a 1975 Russian art film directed by Andrei Tarkovsky.

آینه» (1974) یکی از زیباترین حدیث نفس‌های تاریخ سینماست. تصاویر فیلم چنان است که گویی خاطرات تارکوفسکی را در رویایی سحرانگیز شاهد هستیم. تارکوفسکی عمداً توالی زمانی خاطرات را بر هم می‌ریزد، درست مانند این است که تکه‌های زمانی گذشته را با منطق خواب به یاد می‌آوریم. در میان این خاطرات دو چیز پررنگ‌تر می‌یابیم: مادر و خانه کودکی. تارکوفسکی در فیلم آینه مادر (ماریار ناتالیا) را با تمام حالات روحی‌اش به تصویر کشیده است به یاد بیاوریم نماهای نزدیک از چهره مادر ( با بازی زیبای مارگریتا ترخووا) را در حال اشک ریختن یا لبخند زدن که با جزئیات دقیق نشان داده می‌شود. تارکوفسکی برای ثبت واکنش‌های مادر در فیلم تا آنجا پیش می‌رود که موقع صحبت کردن پدر و مادر، حتی وقتی پدر حرف می‌زند او را نمی‌بینیم، در عوض دوربین روی مادر ثابت می‌ماند و واکنش‌های او را به تصویر می‌کشد. یا به یاد بیاوریم. خاطره‌ای از مادر را در سکانسی که در زمان گذشته و در دوران استالین می‌گذرد.
مادر ترسیده و فکر می‌کند سهواً اشتباهی در متون چاپی انجام داده است. با عجله به چاپخانه می‌رود و وقتی خیالش راحت می‌شود و پی می‌برد که اشتباهی نکرده، سرش را روی میز می‌گذارد، دستش را در میان موهایش فرو می‌برد و آرام می‌گرید با آمدن همکارش در میان گریه، لبخند می‌زند و بعد از حرف‌های نیش‌دار دوستش دوباره بغض می‌کند و می‌گرید و همه اینها با جزئیات کامل در چهره مادر نشان داده می‌شود. داچا (کلبه روستایی چوبی) که یادآور دوران کودکی تارکوفسکی است در جای جای فیلم حضور دائمی دارد بی جهت نیست که تارکوفسکی می‌گوید: «آینه را می‌توان داستان یک خانه قدیمی نیز دانست» تارکوفسکی در یادآوری خاطرات گاه چنان در جزئیات فرو می‌رود که موجب شگفتی تماشاگر می‌شود: محو شدن لکه بخار از روی میز، خاموش شدن تدریجی یک چراغ نفتی، جمع کردن سکه‌ها از روی زمین. ..فکر میکنم جالب باشه بعد از دیدن این فیلم تصاویر کودکی تارکوفسکی بهمراه مادرش رو ببینید که به نوعی الهام بخش او در ساخت این اثر بوده.

فیلم آینه

  • نویسنده