" /> نقد و برررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی آثار فاخر سینمای جهان و معرفی فیلم و فیلمسازان

نقد و بررسی و معرفی فیلم

نقد و بررسی آثار فاخر سینمای جهان و معرفی فیلم و فیلمسازان

نقد و بررسی و معرفی فیلم
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۴ ارديبهشت ۹۹، ۰۱:۵۸ - اینستا گرام ها
    تشکر

۱۱۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

مل گیبسون
مل کالم کیل جرارد گیبسون بازیگر و کارگردان آمریکایی متولد 1956 نیویورک می باشد او اصالتا استرالیای است ،وی به عنوان بازیگر یکی از مشهورترین و محبوب ترین های سینمای آمریکا در دهه ی 80 و 90 میلادی به حساب می آمد که در آن زمان با بازی در سری فیلمهای « اسلحه مرگبار » در گیشه ها یکه تازی می کرد. کافی هست یک نگاه مختصر به کارنامه بازیگری مل گیبسون بیندازید تا به موفقیت های او بیشتر پی ببرید ؛ « وطن پرست » ، « مکس دیوانه » ، « شجاع دل » ، « آنچه زنان می خواهند » از جمله فیلمهایی است که گیبسون در آنها نقش آفرینی کرده است. اما گیبسون علاوه بر بازیگری، توفیق بسیاری هم در کارگردانی بدست آورد که مهمترین آنها ساخت فیلم « شجاع دل » با بازی خودش در نقش ویلیام والاس بود. « شجاع دل » سبب شد تا گیبسون در اسکار سال 1996 کاندید دریافت اسکار در رشته های بهترین کارگردانی و بهترین فیلم سال را از آن خود کند.هنوز از سوی برخی محافل هنری ، این فیلم به عنوان یکی از بزرگترین فیلم های حماسی تاریخ سینما به شمار می رود.داستان فیلم شجاع دل برمی گردد به اواخر قرن سیزدهم ،جای که ویلیام والاس یاغی اسکاتلندی به همراه دیگر افرادش قیامی علیه حکومت بریتانیا به راه می اندازند. تجربه بعدی کارگردانی گیبسون با وقفه ای زیاد، در سال 2004 و با فیلم جنجالی « مصائب مسیح » رقم خورد که تجربه ای زجرآور از شکنجه شدن مسیح ( ع ) در روزهای آخر زندگی اش بود. با اینحال منتقدان ساخته جسورانه گیبسون را پذیرفتند و مصائب مسیح تبدیل به یکی از پرفروش ترین فیلمهای سال شد. سومین و آخرین فیلم کارگردانی شده توسط گیبسون تا زمان نگارش این مطلب، « آپوکالیپتو » نام داشت که در سال 2006 بر روی پرده رفت و باز هم به دلیل پرداخت جسورانه گیبسون به زندگی قوم مایا، جنجال زیادی به پا کرد. اما حقیقت این بود که ساخته سوم گیبسون هم بسیار خوش ساخت و جذاب بود و باز هم به نظر می رسید گیبسون به تمامی جزییات فیلم مسلط بوده است.

منبع: مجله ی فیلم

  • نویسنده

یک فیلم خوب

Palermo Shooting

کارگردان: Wim Wenders
بازیگران: Campino, Giovanna Mezzogiorno, Dennis Hopper
ژانر: Drama

داستان فیلم، زندگی حرفه ای و خصوصی یک عکاس حرفه ای رو نشون میده که با افکار خاص خودش درگیره و برای اینکه به افکارش مسلط بشه به خودش مرخصی میده و به شهر "پالرمو" میره...
در این میان در یک شب در مسیر بازگشت و به طور کاملا تصادفی عکسی رو میگیره که سرنوشتش رو کاملا تحت تاثیر قرار میده و اون عکس چیزی نیست به جز یک "عکس ممنوع" که باعث تغییر روند زندگیش میشه...

فیلم در دو کشور آلمان و ایتالیا ساخته شده و یکی از کارهای بسیار خوب Wim Wenders هستش که خودش علاوه بر کارگردانی، از عکاس های بسیار خوب دنیاست و این تخصصش رو به خوبی میشه از نماهای دلنشین و فوق العاده زیبا و هماهنگ با فیلمنامه فهمید و از دیدن این فیلم لذت برد...

Palermo Shooting

  • نویسنده

فیلم در اینده ای نه چندان دور شروع میشه.جایی که بشر،بهمرگ و کهولت سن غلبه کرده."نمو" پیر مرد 118 ساله اخرین بازمانده از نسل فانی هستش که اخرین روزای عمرش رو در بیمارستان سپری میکنه و تصمیم میگیره داستان زندگیشو برای یک روزنامه نگار تعریف کنه
فیلم "اقای هیچکس" فیلم جاه طلبی هستش که میخواد از همه چیز حرف بزنه.کلی گویی و حجم مطالب به قدریست که "درخت زندگی" مالیک در برابرش یه فیلم ساده و جمع و جوره
خیلی از نظریه های علمی معروف مثل نظریه جهان های موازی،اثر پروانه ای،انتروپی(بی نظمی)،غیر خطی بودن زمان و ...تو روایت فیلم مورد اشاره قرار میگیرن و در واقع تاثیرشونو رو داستان میزارن.اما احتمالا تم اصلی فیلم،انتخاب باشه.اینکه جقدر یه انتخاب میتونه مسیر زندگی رو عوض کنه
فیلم ارجاع مستقیم و روشنی هم به "شانس کور" کیشلوفسکی کرده.نقطه عطف هردو فیلم و در واقع لحظه انتخاب شخصیت های اصلی در یک ایستگاه قطار رخ میده.لحظه ای که نمو باید بین پدر و مادرش یکی را انتخاب کند،با اون موسیقی زیبا،از لحظات زیبا و فراموش نشدنی سینماست
البته نوعی پارادوکس که شاید هم عمدی بوده تو جهان بینی فیلم به چشم میاد.از طرفی به ما گفته میشه انتخاب ما،سرنوشت ماست.از طرف دیگه تو سکانس "ابپز شدن تخم مرغ،تغییر دما و بارش بارون" شاهد نوعی جبر گرایی رو داستان هستیم

اما بلند پروازی های "ون دورمل" به همینجا ختم نمیشه.سکانس اخر که نمو به خبرنگار میگه "تو وجود نداری،تو فقط تصورات یه بچه نه ساله هستی"،این فرضیه به وجود میاد ایا تصاویری که دیدیم حقیقی بودند،اتفاقاتی که طول روز شاهدشونیم تا چد واقعی و تا چه حد ساخته ی ذهن ما هستند؟ موضوعی که نولان در فیلم "تلقین" هم به ان پرداخته بود
در هرصورت تماشای "اقای هیجکس" میتونه تجربه متفاوتی باشه
________________________________________________________________
Mr. Nobody
Jaco Van Dormael

  • نویسنده

منتقدان برای شناخت یا تحلیل هر هنرمندی ابتدا در دسته بندی های موجود و دانش گذشته گشتی می زنند تا در کار هنرمند عناصری را پیدا کند که شباهت یا وامدار بودن او را به آن دسته بندی ها تشخیص دهد بعد با استفاده از مشخصات تعریف شدهء این دسته یا گروه به تحلیل و نقد کار وی می پردازد اما در این میان هنرمندانی هم هستند که هر چند می توان شباهت های زیادی بین کارهایش و دسته های موجود پیدا کرد اما این آثار ویژگی های غیر قابل چشم پوشی دارند که کار وی را از بقیه هم مسلک هایش جدا می کند.جان کاساوتیس به عنوان یک فیلمساز مولف،خلاق و مستقل در زمره این هنرمندان است.

او در فیلم هایش راه و مسیر خود را طی می کند ولی از تجربه های پیش از خود نیز بهره می گیرد و در هیچ یک از ژانر ها و دسته بندی های سبکی فیلمسازی یا تاریخی به طور مشخص قرار نمی گیرد و دیدن فیلم های او برای اولین بار تجربه ای است که تماشاگر فیلم را به شگفتی می آورد: زیرپا گذاشتن قواعد سنتی سینما،میزانسن های قراردادی،استفاده از کادرهای عجیب و کج و معوج،غیرقابل پیش بینی بودن کادر یا نمای بعدی(در مقابل کلیشه های رایج فیلمسازی)،بداهه کاری و بداهه پردازی،بازیگر محوری خاص(که داشتن بازیگر متبحری چون جینا رولندز باعث نقطهء قوت کارهایش نیز شده)،باز گذاشتن پیرنگ روایت و رها کردن فیلم در ذهن تماشاگرش...و علاه بر آن فیلمبرداری کارهای کاساوتیس با آن حرکات مضطرب گونه و تکان دهنده اش که سازنده کادرهایی به شدت نامتعارف و غیر عادی است،نماهای رو به بالا، پنهان شدن دوربین پشت و گوشه وسایل،جامپ کاتهای گداری ....از عناصر ساختمان و نظام سینمایی جان کاساوتیس( 1989-1929) کارگردان- بازگیر یونانی تبار آمریکایی است.

جان کاساوتیس مثل جیم جارموش دههء هشتاد(حتی امروز)در دههء هفتاد همواره غریبه ای تمام عیار در هالیوود محسوب می شد و به عنوان یک فیلمساز تجربی لقب " گدار" آمریکا را پشت سرش یدک کشید.کسی که هم می توان او را به خاطر بسیاری از مشخصهء کارهایش جزء سینمای ساختار شکنانه دهه هفتاد آمریکا به حساب آورد که فیلم هایی مثل "ایزی رایدر"،"دیوار نوشت های آمریکایی"،"پنج قطعه آسان"،"کابوی نیمه شب"،"مترسک" در آن دسته قرار می گیرند و هم می توان به خاطر نبود یک سری مشخصه های این سینما چون: سفر و جاده که نقش مهمی در این سینما ایفا می کند و مواجه شخصیت با تجربهء جدید و متفاوت...او را از این سینما جدا دانست.

او در فیلم هایش به ساخت و پرداخت شخصیت هایی می پردازد که با وجود شباهت ها و دغدغه هایی که تماشاگر بین خود و او احساس می کند شخصیت های ویژه ای هستند که بار سنگین انسان بودن یا رنج کشیدن را به دوش می کشند.او در فیلم های "شب افتتاح" یا "زنی در رنج" با بازی فوق العاده همسرش جینا رولندز دست به معرفی شخصیتی می زند که از تناقضات درونی و بیرونی در رنج است و با وجود روانی بودن یا رفتار هیستریکیش چنان شکننده و تاثیرگذار است که تماشاگر تاب و تحمل زندگی تراژیک وی را ندارد.کلوزآپ هایی که در این دو فیلم از جینا رولندز می گیرد برسازندهء زنی اثیری، مشوش و در هم پاشیده از درون است و نشان می دهد که دکوپاژ کارها و انتخاب نمایش را هوشمندانه و بر اساس شخصیت و موقعیتش در روایت نوشته و ساخته است.

در "زنی در رنج" شخصیت اول او(با بازی رولندز) تمام سعی خود را برای مادر بودن،همسر بودن و قابل قبول بودن انجام می دهد ولی ظرافت های ذهنی و خشونت بیرونی،او را ناکام می گذارد.شخصیتی که وجهء مبهم و پرتلاطم درونش با بازی و کنش های رفتاری و میمیک صورت بازیگرش و کات ها و کادرهای به جا و خاص کارگردان فیلم دو چندان شده است.

در "شب افتتاح" نیز زنی که مجبور به بازی در نقش یک زن سالخورده است با تمام خشونت و فشارهایی که از جانب دوستدارن،کارگردان و تهیه کننده و در نهایت نمایشنامه نویس به او وارد می شود حاضر به اطاعت محض از متن نیست و می خواهد آن زنی را روی صحنه به نمایش بگذارد که همیشه در وجودش به دنبال او بوده.فشارها و مقاومت هایی که باعث در هم پاشیده شدن انسجام فکری او می شود و تماشاگر را به این فکر می اندازد که شاید او گذشته شخصیت"زنی در رنج" باشد.فکر نمی کنم تا به امروز هیچ فیلمسازی توانسته باشد به زیبایی کاساوتیس در این فیلم از دغدغه ها و تشویش های زنان در مواجه با پیری و میانسالی حرف بزند و به تصویر بکشد!

شخصیت های فیلم های کاساوتیس را نمی توان با معیارهای روانشناختی امروز تحلیل کرد آن ها با رفتارهای متناقض و پراکنده اشان دایم از این دایره ها دسته بندی های رایج خارج می شوند: واژه های کلیشه شده و کلی شدهء شخصیت پارانویا،هیستریک،ملانکولی و بی هویت و دیگر واژه های روانشناختی و جامعه شناختی در تفسیر رفتار آدم های کاساوتیس لنگ می زند و باید آن ها را مثل شخصیتی نو و متفاوت از نوع کاساوتیسی تحلیل کرد و در دل درامی که قرار می گیرند شناخت.کاساوتیس مثل بسیاری از فیلمسازان هم تبارش از جمله برگمن به واکاوی شخصیتش نمی پردازد و تا انتها هیچ جوابی برای تماشاگر عادت به کنجکاویش نمی دهد.او دنیای درون شخصیتش را در ابهام و تردید باقی می گذارد و چیز زیادی از آن ها بازگو نمی کند و بیشتر با قرار دادن آن ها در موقعیتی ویژه کنش و واکنش آن ها را به تصویر می کشد.

او دربارهء بازی بازیگرانش و کارگرذانی فیلمش به فلسفه زیستن در لحظه یا همان بداهه معتقد است و هنگام ساخت فیلم هایش نوع بازی بازیگرانش را محدود نمی کند و دایم تغییرات مورد نیازش را سر صحنه ایجاد می کند چیزی که نمود آن را د موج نویی های فرانسه (یا حتی قبل از آن)می بینیم(نو ع نگاهی که در هنر دههء شصت فرانسه و دههء هفتاد آمریکا به اوج رسید و فروکش کرد.)

در همان سال هایی که گدار "از نفس افتاده"را ساخت و کلود شابرول "سرژ زیبا" را ساخته بود جان کاساوتیس اثر برزگ و بی مانندش را یعنی "سایه ها" را ساخت که با وجود سر و شکل فرانسویش، فیلمی از نوع موج نو آمریکایی بود."سایه ها" فیلمی‌ست درخشان که می توان بارها و بارها آن را دید:بداهه در بازی،استفاده از نابازیگرانی که از تپق ها و ناشی گری شان برای واقع گرایی هر چه بیشتر فیلم استفاده شده،موسیقی جذاب و مثل همیشه فیلمبرداری خلاقانه مشخصاتی است که دیدن این فیلم (و فیلم بعدی‌اش"چهره ها"که حضور همسرش جینا رولندز از آن شروع شد)را به تجربه ای ناب تبدیل می کند.چیزی به عنوان فیلمنامه یا داستان به معنای کلاسیکش در فیلم وجود ندارد و بیشتر ایجاد لحضه ها و موقعیت هاست که فیلم را جذاب می کند فیلمی که در افول موسیقی جاز شباهت فراوانی(چه در موضوع،شخصیت ها،فضای دهه بیست و سی آمریکا) به این موسیقی دارد.

در این کار کاساوتیس برخلاف کارهای بعدیش از شخصیت های مشوش و مبهم خبری نیست آدم های او در این فیلم معمولی و سرد و سر شده از اتفاقات بیرونی درونی هستند.رابطه در عین حساسیت های موجودش تبدیل به شوخی و بازی سرگرم کننده ای شده است اتفاقی که بازی للا گلدونی با آن اداهای خاصش سهم بزرگی در ایجاد آن دارد.

کاساوتیس در "چهره ها"(1969) زوال گریز ناپذیر زندگی،اغتشاش و روزمرگی زوجی آمریکایی(که می تواند هر کجایی باشد) را به تصویر می کشد؛ ریچارد و همسرش با نقش آفرینی جینا رولندز:روایت بخشی از زندگی مرد و زنی است که از هم خسته می شوند خیانت می کنند و دوباره با سردی و پوچی از کنار هم می گذرند و روی راه پله ای تاریک بالا و پایین می روند تا نشان دهند زندگی همین حرکت ها و بردن و باختن هاست.کاساوتیس می گوید چرا برای زندگی نجنگیم و نبازیم؟مبارزه ای پوچ بهتر از گوشه ای نشستن و دق کردن است!جنگ و مبارزه ای که با تمام اظطراب و سختی هایش و با وجود آگاهی از باخت پایانی اش به آن ادامه می دهیم.
______
متن کپی از دوست گرامی مهدی فاتحی .

  • نویسنده


دگما 95 
نکته ی جالب دیگر آن است که عنوان در فیلم های دگمایی نقش چندانی ایفا نمی کند. تا آنجا که بخشی از این فیلم ها با شماره نام گذاری شده اند. نکته ی دیگری که جزو اصول دهگانه دگما 95 نیست ولی به عنوان یک اصل، فیلمسازان این سبک را ملزوم به رعایت آن می کند، این است که فیلم دگمایی باید یک فیلم بلند باشد. علت این تصمیم گیری از طرف پایه گذاران این سبک، جلوگیری از ساخت فیلم های کوتاهی است که توسط فیلمسازان بی تجربه ای که تسلط کافی بر کارگردانی ندارند ساخته می شوند. این فیلمسازان به علت دانش اندک خود در زمینه فیلم، استفاده از سبک دگما 95 را به علت زیر پا گذاشتن قواعد کلاسیک، راهی می دانند که بتوانند بوسیله آن اشتباهات و ضعف های فیلم خود را زیر سایه دگما 95 پنهان کنند.

اما اگر بخواهیم به سرچشمه های دگما 95 اشاره کنیم، باید به سراغ فیلمی برویم که در درجه ی اول ما را شگفت زده خواهد کرد. تفکرات وودی آلن و بخصوص فیلم شوهران و همسران تاثیر بسیاری بر پیدایش دگما 95 داشته اند. در شوهران و همسران با زوجی روبروییم که زمانی که خبر جدایی یک زوج دیگر را می شنوند، دچار هیستری می شوند. فیلم توجه بیشتر خود را به موضوع اصلی معطوف می کند، موقعیتی که بازتاب بسیار واقعی وقایعی است در زندگی شخصی کارکتر آلن. اما میان فیلمسازان و بینندگان ثابت فیلم فیلم به مثابه جوجه ای در قفس سینمای معمول هالیوود است. در این فیلم از تکنیک های نور پردازی مطیع شده، دوربین روی دست به سبک سینما وریته و برش های میان جمله ای صحه گذاشتن بر رآلیسم مطلق سود برده شده است. این فرم در سال های بعد در بعضی فیلم های دیگر آلن بکار برده شد. این فیلم چه ازلحاظ فرم و چه از لحاظ محتوا تاثیر بسیاری بر سینمای دگما گذاشت. از سوی دیگر یاکوبسن درباره پیدایش دگما می گوید از قِبّل unplugged اریک کلپتون در سال 1992 مفهوم دگما را درک کرده است. این که چطور می شود قطعه های ساخته شده را در استودیوی MTV نوع دیگری نواخت، آن ها را گسترده تر کرد و به آنان تجسم بخشید.

چیزی که فیلم های دگمایی را به ویژه در دانمارک مطرح کرد، پرداخت به موضوعات روز اجتماعی و انتقاد از آن بود. پایه گذاران نهضت دگما 95، در فیلم های اولیه این سبک مانند جشن( وینتربرگ) و احمق ها( فون تریه) با طرح یک معضل اجتماعی که کاملا با زندگی مردم عجین شده - بطوری که بصورت بخشی تفکیک ناپذیر از زندگی آنان درآمده است - بخشی از فرهنگ پوسیده و رو به زوال مردمی را نشان می دهند که اصرار دارند بدون تغییر در رفتار بدوی اشان، هویت خودشان را در پشت این رفتار پنهان کنند. تحریف نکردن واقعیات اجتماعی و پرداخت کامل شخصیت های ملموسی که بخش عمده ای جامعه را تشکیل می دهد، و همچنین سادگی و ساختار غیر معمول این دسته از فیلم ها، فیلم را تبدیل به آینه ای می کند که مخاطب چهره کریه جامعه و زشتی های فرهنگ خود را در ان به وضوح می بیند. به همین علت پایه گذاران این نهضت اصرار دارند فیلم دگمایی باید در زمان حال ومحیط اطراف ساخته شود، و به مسایل جامعه کشور سازنده فیلم بپردازد. به همین دلیل تاثر مخاطب بومی از فیلم بسیار بیشتر از مخاطب خارجی است. از مهمترین این فیلم ها علاوه بر دو فیلم یاد شده، می توان به میفونه، ایتالیایی برای نو آموزان، انسان حقیقی،شاه زنده است و داستان عاشقانه اشاره کرد.
تاکنون 101 فیلم به این سبک در کشور های مختلفی مانند آمریکا، آرژانتین و کره جنوبی ساخته شده است. ولی بیشتر آنها چه از نظر کمیت و چه از نظر کیفیت متعلق به دانمارک، محل تولد این سبک است.

  • نویسنده

مرد جدی(یک مرد جدی)
برادران کوئن

گربه‌ی شرودینگر زنده است یا مرده؟ دانشجوی شرقی لارنس (استاد فیزیک و این کاراکتر جدید کوئنی) ادعا می‌کند که این پارادوکس را خوب فهمیده ولی لارنس معتقد است بدون دانشی از «سیستمِ» ریاضیاتِ پشتِ آن فهم قضیه ممکن نیست. ولی حتی با این دانش هم تا کجا می‌توان پیش رفت؟ تا آنجا که به گرفتاری‌های هر لحظه زیاد شونده‌ی لارنس مربوط بشود به هیچ جا! حتی خاخامِ میانسال یهودی هم اذعان می‌کند که از کار و بارِ جهان (و خدا) هیچ نمی‌دانیم. کجا منطق است که کار می‌کند و کجا تصادف؟ منطق و تصادف، واقعیت و تقدیر، جنون و خرد به ندرت در سینمای کوئن‌ها مضامینی غایب بوده‌اند ولی باید اذعان کرد که هیچگاه نیز همچون در مرد جدی به صورتی تا این حد «جدی» همچون یک مساله طرح و بسط نیافته بودند.
مرد جدی که شاید به گونه‌ای غیرمنتظره کوئنی‌ترین فیلمی باشد که برادرها تا به حال ساخته باشند، دغدغه‌های همیشه حاضر و گاه پنهان در لایه‌لایه‌های فیلم‌های پیشین را به سطح می‌آورد، جمع‌بندی و در نهایت همچون مانیفستی عرضه می‌کند. همچون فیلم‌های دیگر اینجا نیز ژانر مساله‌ای حاضر است (تامل همچنان تاملی است از فراز تاریخ سینما) - مرد جدی به خانواده‌ی در بحران روی می‌آورد: خانه، کار، بحرانی در رابطه‌ی زناشویی، ... (به عنوان نمونه‌ای جدی و معاصر: فیلم‌های سام مندس) ولی باز انتظارها و قراردادها را به هم می‌ریزد. اینجا بحران رها از همه‌ی پس‌زمینه‌های اجتماعی‌اش تبیینی شخصی/درونی و یا تقدیری/متافیزیکی می‌یاید و یا اصلا به عنوان مساله‌ای توضیح نایافتنی در نهایت رها می‌شود. نمی‌دانیم که چه در پیش است و یا چرا رخ می‌دهد. این منطق در فیلمی که شاید بیش از هر فیلم دیگرِ آن‌ها در پسزمینه‌ای رئالیستی می‌گذرد می‌تواند پاسخ کوئن‌ها به مساله‌ی واقعیت نیز باشد: مرد جدی شاید به گونه‌ای متناقض رئالیسم باشد به روایت کوئن‌ها! این همچنین پرتره‌ای با جزئیات از یک فرهنگ کهن طبعا ناتوان از پاسخ به تناقض‌هایی چنین مرگ‌آور در این زمانه نیز هست.
کمتر فیلمی را می‌توان به یاد آورد که چنین باشکوه همزمان به بازسازی آیین‌های یک فرهنگ سنتی (اینجا پس‌زمینه‌ی یهودی کوئن‌ها) و در همان حال هجو و فاصله‌گیری از آن پرداخته باشد و البته با پیرنگی غنی و بسیار با جزئیات که آرام و با حوصله و با نظمی هندسی گسترش آشفتگی و بی‌نظمی را همچون کابوسی کافکایی نشان می‌دهد. و می‌ماند این سوال که چطور شد که به یکباره و غیرمنتظره به فیلمی از این دست در کارنامه‌ی دو برادر رسیدیم؟ - فیلمی که شایسته‌ی توجهی بسیار بیش از آن است که تا به حال به آن شده، شاید چون آنچنان که باید «گرفته» نشده - طبق منطقی که خود فیلم پیش می‌گذارد واقعا معلوم نیست! هر چیزی ممکن است. خاخام ناختنرِ فیلم حق دارد: هیچ چیز ملاک هیچ چیزِ دیگر نیست! حالا دیگر این هم یک استدلالِ کوئنی و هم یک استدلالِ رئالیستی است.

فیلم مرد جدی

  • نویسنده

د. و. گریفیث

در میان پیشگامان سینما، بعضی نام‌ها از جایگاه خاص و تثبیت شده‌ای برخوردارند. از مجموعه این افراد تعداد کمتری سمت استادی بر دیگران دارند و به نوعی ستون‌های اصلی و پایه‌گذار قطعی سینما به حساب می‌آیند.

در این میان، دیوید وارک گریفیث(David-wark- Griffith (1948- 1875 به تنهایی، خود جایگاه والایی در بین پیشگامان سینما دارد. گریفیث پرکارترین دوران حرفه‌ای‌اش را بین سال‌های 1908 تا 1914 انجام داد و در همین زمان، بهترین افراد را برای سینمای آینده تربیت کرد.
وی در سال 1910 فیلم با شکوه «تولد یک ملت» را ساخت و 5سال بعد با ساخت فیلم «تعصب» اوضاع سینما را دگرگون کرد. گریفیث با ساخت این دو فیلم، در حقیقت اثبات کرد سینما، مقوله‌ای جدی است و هرگز قرار نبوده- حتی در آن سال‌های ابتدایی، تنها به عنوان یک سرگرمی شناخته شود. 
گریفیث بیش از هر هنرمندی در استقرار زبان روائی برای سینما سهم داشته است، و از نظر زیبائی‌شناسی توانسه وسیله‌ای صرفاً تفریحی و بی‌‌اهمیت را به یک بیان تمام و کمال هنری بدل سازد. او را 'پدر تکنیک فیلم' 'مردی که هالیوود را خلق کرد' ، نخستین مؤلف بزرگ سینما' و شکسپیر پرده‌ٔ سینما' نامیده‌اند. گریفیث در سینمای داستانگو نابغه، و به‌عنوان نخستین هنرمند سینما یک شخصیت الهام یافته بود، اما او همچنین یک جنوبی روستائی و رمانتیک بود که با وجود تظاهر به فرهنگ و دانش همواره تمایل به احساساتی‌گری و ملودرام داشت و از این نظر جارلز دیکنز به ‌خاطر می‌آورد. گریفیث، نخستین استاد تکنیک فیلم و نخستین شاعر سینما در عین حال نژادپرست متعصبی بود که آشکارا تاریخ بشر را در هیئت ملودرام‌های سیاه و سفید سدهٔ نوزدهم می‌دید. تضاد آنجا است که انسانی سده‌ٔ نوزدهمی پایه‌ٔ یک شکل هنری سدهٔ بیستمی را ریخت، و این سرگشتگی میان اعصار موجب پریشانی در سلیقه و قضاوتش شد، و این همه را در فیلم‌های او می‌توان مشاهده کرد.
نکته قابل تامل این که فعالیت‌های فیلمسازی او هرگز از لحاظ محتوا با هم یکسان نبودند. گریفیث آنچه بین سال‌های 1908 تا 1914 به عنوان فیلم‌های کوتاه ساخت، همگی شاهکار محسوب می‌شوند.
دوره سقوط و یا فراموشی گریفیث از سوی تماشاگران و سینماگران مربوط به سال‌های 1920 تا 1931 می‌شود. نه فیلم آخر وی از «خیابان دریم، یتیمان طوفان» در 1921 تا «تلاش» در 1931 به هیچ عنوان موفق نبودند و استقبالی بسیار سرد از آنها به عمل آمد به گونه‌ای که گریفیث دچار افسردگی شدید و آسیب روحی جدی شد و سرانجام از غصه فراموش شدنش، از دنیا رفت.
در پایان یادآوری این نکته ضروری است که «گریفیث» هم، چنان که از آیزنشتاین به عنوان پایه‌گذار مونتاژ و تدوین تمام عیار نامبرده می‌شود- به عنوان کاشف حرکات دوربین و اعجاز و قدرت نمایش این وسیله شناخته می‌شود. وقتی در دوره اول شکوفایی گریفیث او با حرکت دادن دوربین و ضبط از نماهای مختلف، تماشاگران فیلم‌هایش را به بهت و حیرت واداشته بود، هیچ کس فکر نمی‌کرد که استاد همه سینماگران در چند سال آینده چیزی جز یک سینماگر فراموش شده به حساب نیاید. اتفاقی که برای دیگر غول‌های سینما نظیر باستر کیتون و اریک فون اشتروهایم نیز پیش آمد.

منبع: وب سایت ویستا و نسل فردا

د. و. گریفیث

  • نویسنده

زن تحت تاثیر (و یا با ترجمه ی جدید و امروزی تر : زن جوگیر) 1974
جان کاساوتیس

نیک(پیتر فالک) کارگر متخصص به قولی که به همسرش میبل (جینا رولندز) داده،عمل نمی کند و برای گذراندن شبی با او که بچه ها را به خانه ی مادرش فرستاده تا شب را تنها با شوهرش سپری کند،به خانه نمی رسد...میبل که بنظر آشفته و پریشان احوال می رسدکنترلش را از دست داده و شبانه راهی باری نزدیک خانه می شود،در آنجا با خوردن مشروب و آشنایی با مرد غریبه ای،به خانه ی مرد رفته شب را با او سپری می کند....

سلامت عقلی میبل تا اینجا روند عادی و نرمال دارد،اما هر چه فیلم جلوتر می رود،با آشفتگی نماها،فیلمبرداری و تشنج حرکات دوربین،آشفتگی میبل و روان پریشی او بیشتر نمایان می شود...جنون میبل بنظر موضوع محوری فیلم است اما در طول فیلم کاساوتیس با هوشمندی این مسئله را دستخوش تغییر می کند و مخاطب در برابر واقعیتی دیگر قرار می گیرد...روان پریشی میبل و مسبب اصلی صعود نمودار جنون وی،تاثیرپذیری او از افراد و محیطی ست که بشدت ملتهب و آشفته اند.

مسئله ی دیگری که #کاساوتیس در فیلمش با ظرافت به آن پرداخته اینست که میبل خودآزار و خود ویرانگرست ولی به دیگران آزاری نمی دهد و برخوردش با اطرافیان با مهربانی و عطوفت همراه است در مقابل تمام افراد بظاهر روان سلامت که با او ارتباط دارند به وضوح رگه هایی از جنون و خشونت و دیگرآزاری دارند!

و در پایان اگر فرض را بر این بگذاریم که جنون انسان در دنیای دیوانه ی امروز اجتناب ناپذیر است کاساوتیس تنها راه مصونیت از عدم پیشرفت این جنون را پنهان کردن آن می داند،کشیدن پرده بر چشم نامحرمان همانگونه که نیک پرده بر دوربین می کشد!

پ.نوشت: بازی بینظیر جینا رولندز را در این فیلم هرگز فراموش نخواهید کرد...من فرم درهم آمیخته ی رئال و آنارشیست کارهای کاساوتیس را بشدت می پسندم از وی بیش از دو فیلم ندیده ام، زن تحت تاثیر و چهره ها... و همین دو سبب شدند که نام او برای همیشه بعنوان فیلمسازی مولف در ضمیر من حک شود.

زن تحت تاثیر

  • نویسنده

بیا و ببین
الم کلیموف

پسرکی برای جنگ به آلمان ها به نیروهای پارتیزان میپیوندد ، در میان پارتیزان ها با دختری آشنا میشود ، در جنگل پس از بمباران او و دختر گم میشوند ، تصمیم به بازگشت به سمت دهکده و خانه ی پسر را میگیرند اما وقتی به دهکده میرسند میبینند که خانواده ی پسر سلاخی شده اند و .....

جنگ ، درد ، مرگ ........... تنهایی

فیلمی که نباید دید ، بلکه باید فریادش زد ، همراه با فریاد ها و فشار های عصبی پسرک نوجوان (شخصیت اصلی فیلم) . جای جای فیلم پر از صحنه هایی است از جنایت های فاشیسم . اما کلیموف به گونه ای این جنایات را مقابل دوربین برده که هیچ سکانسی شما حس نخواهید کرد که فیلم دارد اغراق میکند . فیلمبرداری و صدابرداری فیلم بسیار عالیست . در سکانسی در جنگل وقتی بمباران صورت میگیرد گوش های پسرک سوت میکشد ، کلیموف این سوت کشیدن را در تمام فضای فیلم حاکم میکند و به راستی که این صدای سوت ممتد شما را وارد همان جنگل خواهد کرد .

پایان بندی فیلم عالیست . پسرک نوجوان با صورتی که حالا از این همه درد و رنج پیر شده شروع میکند به شلیک به قاب عکس هیتلر ، هر شلیک با یک فلش بک به زندگی هیتلر در هم می آمیزد و آخرین شلیک به عکس کودکی هیتلر در آغوش مادرش .

پ . ن : این فیلم در نقد جنگ (بهتر بگویم در سلاخی جنگ!!) برایم در ردیف فیلمهایی چون : آلمان سال صفر (روبرتو روسلینی) ، توهم بزرگ (ژان رنوار) ، کودکی ایوان (آندری تارکو سفسکی) ، غلاف تمام فلزی (استنلی کوبریک) ، نبرد الجزایر (جیلو پونته‌کورو) ، خط سرخ باریک (ترنس مالیک) ، لک لک ها پروزا میکنند (میخاییل کالاتازوف) ، هیروشیما (کوریوشی کوراهارا) و عروج (لاریسا شپیتکو) قرار میگیرد .

فیلم بیا و ببین

  • نویسنده

شجاع دل
کارگردان : Mel Gibson
نویسنده : Randall Wallace
بازیگران:Mel Gibson, Sophie Marceau ,Patrick McGoohan
برنده اسکار:
بهترین فیلم، بهترین فیلمبرداری، بهترین کارگردان برای مل گیبسون، بهترین تدوین صدا، بهترین آماده سازی
خلاصه داستان :
در قرن سیزدهم ویلیام والاس مردی ساده و بی پول به انتقام قتل همسرش، اسکاتلند را علیه انگلستان و پادشاه مستبد آن متحد می کند..

معمولا فیلم هایی که با چنین مضامینی ساخته میشوند( علیه استبداد. و عاشقانه) دیدنی از آب در میایند اما چهره گیبسون از دست قیافه هاییست که به این عشق و انتقام می آید. و تواناییش در بازی و کارگردانی عالیست

فیلم braveheart

  • نویسنده