در بدهبستانِ فرم، حرکت و «تن» در سینمای برادرانِ داردن
قسمت دوم
«رئالیسم» نیز واژهای است که بسیار برای سینمای داردنها به کار رفته و عمدتاً در معنایی نه چندان دقیق. رئالیسمِ داردنی (و به طریقی فراتر کاساوتیسی) نه رئالیسمِ نظاره که رئالیسمی دخالتگر است. اینجا دوربین نه در کارِ ثبتِ جهان که در حرکتی بیامان با کنش و همپای بازیگر است؛ دوربینی که خود بازیگر میشود. در رُزتا محیط و پسزمینه در حاشیهی کنشهای رُزتا قرار گرفتهاند – اینجا نیز صحبت از امرِ «رئال» هست اما در پیوندِ تماشاگر، بازیگر (کاراکتر) و یک دوربینِ پویا. «بیانگری» یک ویژگیِ اصلیِ سینمای کلاسیک است. فرض بر این بوده که مختصاتِ صحنه (زاویهی دوربین، نور، ... یعنی میزانسن در معنای کلی) میتواند ما را به درونِ شخصیت هدایت کُند، اما کاساوتیس با ردِ مطلقِ این سنت شروع میکرد؛ نمیشد وجودِ انسانی را چنین ساده به بیان درآورد، این یک توهمِ سینمایی بود. پس «واقعیتِ» سینمای کاساوتیس از دلِ ممارستِ فراوانِ بازیگر در مقابلِ دوربین شکل میگرفت؛ چهرهها و زنی مدهوش نیز بنا شده بر ابهام و سنتِ «حذفهای» داستانیاند اما با این تفاوت که سرچشمهی این ابهام و حذف نه روایت که شخصیت است.
پسر فیلمِ بعدیِ داردنها این نکته را صریحتر به کانونِ تجربهی خود کشاند. اینجا نیز فیلم با دوربینی شروع میشد که در فاصلهای نزدیک از بدنِ یک بازیگر، و در پشتِ سرش، حرکت میکرد. آنچه که به درونش کشیده میشدیم آشکارا این «فاصله» را برجستهتر میکرد. اُلیویه به تدریج به پسری نزدیک میشد. و هر چه که پیشتر میرفتیم این پرسش به گونهای بنیادیتر خود را به رخ میکشید: چه چیز او را به سوی این پسر میکشاند؟ (و بعد که بیشتر میدانستیم) به قصدِ انتقام یا بخشش؟ فیلم چیزی نمیدانست همچنان که خودِ اُلیویه نیز. او در یک موقعیتِ آشفتگی حسیِ بود که از دلِ رابطهی بازیگر و دوربینِ چسبیده به او منتقل میشد. ما به او چسبیده بودیم اما از او فاصله نیز داشتیم. به گفتهی خودِ داردنها این فاصلهای بود از آن توهمِ «دانایی و وقوف» که یک فیلمِ متعارفتر میتوانست در پیِ خلقش باشد.
و این ما را به پرسشی دیگر میرساند که چرا در سینمای داردنها برخوردهای فیزیکی به این میزان اهمیت دارند. در هر فیلمِ آنها لحظههای کوتاهی است بنا شده بر تماسِ دو تن. تماسی فیزیکی میانِ دو انسان. به زبانِ دراماتیک اینها سازندهی نقطههای عطفاند – نقطههای که داستانها را در مسیری تازه میاندازند. همین فیلمِ پسری با دوچرخه را ببینید: سیریل واردِ یک درمانگاه میشود. اولین مواجههی او با سمنتا یک برخوردِ کاملِ فیزیکی است. لمسِ دیگری. و بعد به فیلمهای پیشین برگردید و به موقعیتهای مشابه: میانِ رُزتا و ریکه، میانِ لورنا و کلودی و تمامِ فراز و نشیبِ رابطهی برونو و سونیا که با زبانی بدنی منعکس میشد. بیدلیل نبود که اُلیویه در پسر از همان ابتدا از تماسِ فیزیکی – حتی یک دست دادنِ ساده – با فرانسیس اکراه داشت و رابطهی پدر و این پسرِ قاتل هرچه که در فیلم پیشتر میرفت لمس و مواجههی فیزیکی نقشی چنین برجسته مییافت. و بیدلیل نیست که در پشتِ سرِ سینمای داردنها (و به گفتههای مکررِ خودشان) امانوئل لویناس، فیلسوفِ فرانسوی، حضوری چنین بااهمیت دارد. جایی که مسألهی مواجههی چهره به چهره و نَفَس به نَفَس با «دیگری» معنایی بحرانی مییابد. این برخوردهای کوتاهِ تنانه قلبِ معنایی هر فیلمِ داردنها را به تسخیرِ خود آوردهاند.