در بدهبستانِ فرم، حرکت و «تن» در سینمای برادرانِ داردن
قسمت آخر
و حالا به فیلمِ تازه رسیدهایم(با توجه به اینکه هنوز دو روز و یک شب را ندیده ایم). شاید با توجه به این مسیرِ طیشده است که پسربچه با دوچرخه چنین دلپذیر جلوه میکند – فیلمی که چیزی از فورانِ و انرژی و حرکتِ رُزتا، چیزی از دقت و سنجیدگیِ محاسبهشدهی پسر و سبکبالیِ کودک را همزمان در کنارِ هم دارد. ورود به یک قلمروِ ذهنی/روانیِ دیگر، باز هم بدونِ تبدیلِ آن به یک موقعیتِ روانشناختی، نقطهی آغازِ این تجربهی تازه است. تجربهی فاصله اینبار در آن فاصلهی ذهنی و گونهای «ناآگاهی» جلوه میکند که یک کودکِ یازدهساله احتمالاً باید به پسزمینه و محیطِ خود داشته باشد. دوچرخه دستآویزی است متصلکنندهی او به جهان و جستجوی پدر نیازی که عزیمتگاهِ او و فیلم است. او «خواستنِ» محض است، یک موجودِ پرانرژیِ یکسره در حرکت. او نه محیطِ اطرافش را میفهمد و نه جهانِ بزرگترها را (نه پدر را، نه سمنتا را و نه آن توزیعکنندهی موادِ مخدر را). دستآوردِ داردنها این بار ترجمهی این موقعیتِ «ناآگاهیِ کودکی» به یک موقعیتِ استتیک است. حذفهای برآمده از داستان که در سکوتِ لورنا جداافتاده از جهانِ اثر باقی ماندند اینجا جایگاهِ واقعی خود را یافتهاند. حذفِ لحظههای تصمیم، حذفِ انگیزههای تقریباً همهی کاراکترها به جز سیریل، حذفِ فاصلههای رخدادها (بینِ لحظهای که سیریل از سمنتا تقاضا میکند تا لحظهای که پیشِ او میرود) همه در خدمتِ هارمونی کلیِ فیلم قرار میگیرد که با حرکت و تکاپوی مدامِ سیریل (و آشفتگیِ درونیِ او) شکل گرفته است (دویدن، دوچرخهسواری کردن، از درخت بالا رفتن، ...). داردنها فیلم را گونهای «داستانِ پریان» خواندهاند و مگر یک کودکِ یازدهساله جهان را جورِ دیگری میتواند ببیند؟ داستانی پریان برای پسرکی که با چنگ و دندان راهش را در دلِ موقعیتِ بیرحمِ پیرامون باز میکند.
اُدیسههای زمینی؛ رهاییها و رستگاریهای کوچکِ شکل گرفته بر روی زمین. از رُزتا (و حتّی پیشتر، از قول) تا پسربچه با دوچرخه سفرهایی کوچک را به نظاره نشستهایم. نیکول بِرِنه، منتقدِ برجستهی فرانسوی، معنای راستینِ این سفرها را از همان رُزتا دریافت: «این موشِت است اما بدونِ هیچ آسمانی، بیهیچ عنصرِ تعالیبخشی. موشِتی که ما امروز سزاوارش هستیم». تجربههایی بیانگرِ دشواریها و ضرورتهای زیستن. در سختیِ «موقعیتهای» اخلاقی – عجیب نیست که هر کدام از این فیلمها یک موقعیتِ کلیِ اخلاقی را به درونِ پرسشهای استتیکِ خود برکشاندهاند؛ پسرهایی در جستجوی پدر؛ پدرهایی در فرار از نقشِ پدری؛ پدری در لحظهی سختِ بازتعریفِ نقشِ خود در مواجهِ با پسری که قاتلِ پسرش بود (داردنها گفتهاند که داستانِ محبوبِ انجیلیشان داستانِ ابراهیم و اسماعیل است)؛ زنی دور از اجتماعِ خشمگین در گفتگو با بچهی خیالیِ خود در شکم ... سینمای داردنها حتی برای لحظهای کوتاه در دعوت از ما برای درنگی دوباره در برابرِ پرسشهای سختِ ضروریِ برآمده از جهانِ هرروزهیمان تردید نکردهاست.