دیوید لینچ اولین فیلم بلند خود را در سال 1975 با نام کلهپاککن جلوی دوربین برد، فیلمی که در ادامه سورئالیسم مخصوص لینچ که در فیلمهای کوتاهش نظیر مادربزرگ و آمپوتی تجربه شده بود و به روش سیاه و سفید فیلمبرداری شد. کلهپاککن حکایت عجیبی است، روایتی است کاملاً رویا گونه با ریتمی کند و نفسگیر. داستانی است در تبیین تباهی و گناه؛ سیاهی و تجاهل و در انتها از دست رفتن ماهیت و هویت انسانی بدون در نظر گرفتن اینکه وجود در کالبد زمان جاریست و این دیدگاه فلسفی فیلم است. وجودی که در ادامه جبرآلود زندگی ساری است اما از چیستی خبری نیست. انسان وجود دارد بدون اینکه معلوم باشد واقعاً انسان است یا خیر، تمدن وجود دارد بدون اینکه مشخص باشد مدنیتی دارد یا اسیر توحش است؛ علم وجود دارد بدون اینکه بدانیم آگاهی و معرفت است و یا جهلی از نوع تکنولوژیک. همان چیزی که کوبریک نیز در فیلم 2001: یک ادیسه فضایی نیز از آن یاد کرده بود. این که غایت علم نه تنها به سعادت نمیآنجامد بلکه بشریت را به زانو در خواهد آورد و این تقصیر آگاهی نیست؛ بلکه فطرت انسان است که آلوده است. انسان است که زیاده خواه و ذاتاً درگیر انحطاط است.