خلاصه ی فیلم:لوکاس مربی یک کودکستان در روستای کوچکی در دانمارک است، اومردی تنهاست که تمام عمرش در نبرد برای گرفتن حق حضانت پسر خود بوده است. زندگی لوکاس آرام آرام بهتر میشود او عشقش را پیدا میکند و خبرهایی از پسرش میشوند اما ناگهان اتفاقی زندگی او را زیر و رو میکند...
محصول کشور:دانمارک
کارگردان داستان رو در نیمه اول فیلم به زیبایی شخصیتهای فیلم و روابط انسانی رو به نحوی زیبا و مستندگونه نشون میده و در اغلب لحظه ها کارگردان تمرکز بر شخصیت محوری ویژگیهای روانشناختی اثر کاملا درونی و سزاوارانه نشان داده میشود .
شیوه گزارشی ابتدایی همراه با تغییر لحن در نیمه دوم داستان در شیوه شخصیتپردازی و پیشبرد درام سبب میشود مطالعه روانی شخصیت زمینه بروز کافی و جذابی داشته باشد. اما تاکید درام فیلم به همان تقابل تئو و لوکاس بازمیگردد. تئو همانطور که در بخشهای ابتدایی فیلم میبینیم از آن دسته آدمهایی است که جسارتشان در برخورد با اطرافیان تهوعآور است. در همان ابتدای فیلم متوجه میشویم دائما با همسرش جدال دارد و کلارا از صدای مهیب پدر و مادرش به لوکاس پناه میبرد، منتها در بخش انتهایی به شکل انزجارآفرینی مثل افراد ترسو کنار همسرش نشسته است و بازهم نمیخواهد نجوای بیگناهی لوکاس را از زبان خودش بشنود. شاید نهیب لوکاس به تئو در آن صحنه کلیسا نهیبی آسمانی است که در زندگی حقیقی خودمان هیچگاه تاب شنیدنش را از دیگران نداریم.
این فیلم بسیار زیاد شبیه فیلم شک (doubt) است...حتما این دو فیلمو رو ببینید!